۱۱

بررسئ نظام تشکیلات سیاسی برای افغانستان

از فدرالیزم تا کانفدرالیزم


دکتور زمان ستانیزی

استاد علوم سیاسئ پوهنتون دولتئ کلیفورنیا


جوامع بشری در گسترهٔ تاریخ از تجارب سیاسئ همدیگر می آموزند، درغیر آن تکرار تجارب ناگوار و تلخ سیر حرکت شان را به نابودی سوق میدهد. مبرهن است که در بسیاری موارد مسأیل افغانستان در سایهٔ شعارهای سیاسی مطرح می شوند، تا در روشنئ نظریات علوم سیاسئ استوار بر اصول علمی و  تجارب عینئ جهان معاصر. اگر نتیجه فردا را در تدبیر امروزمحاسبه نکنیم ، فردای تاریکتر در انتظارما خواهد بود. همین ناعاقبت اندیشیهای پیهم دلیل وضع نابسامانی و «روز بدتری» نیم قرن اخیر افغانستان است.


مردم ما بدون آنکه خود را تغییر بدهند، به خداوند به رسم دُعا سفارش میدهند تا آن تغییر را برای شان ایجاد کند. غافل از این که خداوند چنین سفارش نمی پذیرد چون به اوشان گفته که «حال هیچ گروهی را تغییر نمی دهد، مگر آنکه خود آنها از درون خود را تغییر ندهند.» إِنَّ اللّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ. (الرعد:۱۱)


در انجماد فکرئ مسلط بر جامعهٔ ما، مردم بدون آنکه وضع خود را تغییر بدهند منتظرهستند تا خداوند سفارش (دُعای) شان را اجابت کند یا معجزهٔ شود که کشورهای همسایه منافع افغانستان را بر منافع خود رجحان بدهند. در پهلوی این آرزوها وقتاً فوقتاً به اندیشهٔ تغییر نظام در کشور رو میاورند. چنین رکود فکری احتمال هر تغییر و تحول را از میان میبرد و در هرقالب سیاسئ که آنرا تنظیم کنیم، آنرا بد و «بدنام» می سازد.


  • سوسیالیزم ممکن بعضی دردهای مردم را مداوا میکرد، ولی نه در زیر سایه هولناک «همسایهٔ بزرگ شمالی» که از آن به حیث حربهٔ سیاسی استعمار نوین استفاده کرد. مگر پرچم و خلق و شعله جز تحمیل هویتهای زبانی و منطقوی بر یک آیدیولوژی جهانی نبود؟


  • اسلام سیاسی ممکن بعضی مشکلات دگر کشور را حل میکرد. مگر اسلام حزب اسلامی، جمعیت اسلامی، حرکت اسلامی، وحدت اسلامی، و… در نهایت تحمیل دیدگاهای هویتی و فرقه ای بر جهانبینئ گستردهٔ اسلام نبود؟ آن هم با رنگ آمیزئ افراط گراییهای شیعی و وهابی…


  • حال هواخواهان فدرالیزم می خواهند یک تجربه دگری را در افغانستان به ناکامی بانجامند. اینها در افغانستان پیوسته و ناعاقبت اندیشانه شعار ایجاد نظام فدرالی را میدهند، بدون آنکه از فدرالیزم شناخت درستی داشته باشند. مگر میتوان با چنین تجربه های سیاسی توقع آن را داشت که فدرالیزم در افغانستان از فدرالیزم ده ها کشور روبه انکشاف نتیجه متفاوتی داشته باشد؟ مگر آش و کاسه همان نیست که بود؟ یا اگر تجربه خود ما مطرح نباشد، آیا از تجربه های دیگران چیزی می آموزیم؟


از مثالهای بالا بر می آید که مردم ما غیر از خود هرکس دگر را مقصر می دانند. به زعم شان مشکلات افغانستان را یا خدا نخواسته حل کند، یا معجزه نشده، یا هم گناه بیگانگان است که برخی از ما را به خیانت به مردم و وطن وا میدارند. نه خود را تغییر میدهند و نه راه حلی را تجویز می کنند که جوابگوی مشکل کشور باشد. پس ما هم با مشکل مشکل داریم و هم با راه های حل آن.


روش علمی

از اینرو لازم است با مسأله برخورد علمی داشته باشیم، نه خیالی. در این مورد نظریات و تئوریهای علوم سیاسی بر اساس فرضیه های واقعیت بینانه، تجارب قابل تطبیق و تکرار، استنتاج تحقیقی، و استنباط منطقی استوار اند و هدف از آنها تأئید نظریات علمئ متداول، تنویر افکار سیاستمداران، روشنگری مسیر ملت به سوی صلاح و فلاح، و در نهایت بهبود جامعه است. 


برای جلوی گیری از مختلط ساختن سهوی یا عمدی موضوع صحبت را در چهار چوب تقسیم بندی اصطلاحات علوم سیاسی ذیل تنظیم و شناسایی می کنیم: 


۱- منبع (مشروعیت) قدرت: دموکراسی، مطلق العنانی، اولیگارکی (حکومت ثروتمندان)، فاشیستی، انارشی (اغتشاش، خودسری یا نظام بی نظمی)

۲- اِعمال قدرت (سیاسی و آیدیولوژیکی): محورهای متقابل و متضاد  شاهی (موروثی، مطلقه یا مشروطه) یا جمهوری (قانونگرا)، حاکمیت مطلق یا آزدایخوا (libertarian یا authoritarian)، و از نگاهٔ ساحهٔ سلطهٔ قدرت: جهانی یا منطقوی

۳- نظام تشکیلاتی: متمرکز، فدرالی، کانفدرالی، اقمار، مستملکه، مستعمره، یا محروسه 


صحبت ما صرف در حیطهٔ ردیف سوم تقسیم بندی بالایی مطرح میشود و به صورت اخص روی مفاد و مضار نظام فدرالی و قابلیت تطبیق آن در افغانستان در مقایسه با تجارب جوامع دگر.


در سال های اخیر مسئله  تغییر نظام تشکیلات سیاسی در افغانستان به حیث  راه حلی برای برطرف کردن مشکلات کشور پیشنهاد شده  است. زمانی که از تغییر نظام تشکیلاتی در افغانستان صحبت به میان می آید معمولا از  نظام فدرالئ ایالات متحدهٔ امریکا به طور نمونه و سرمشق نام می برند، بدون آنکه به تفاوت های نوعئ نظامهای فدرالی، شرایط اولیهٔ تطبیق، و تاریخچهٔ تحول و تکامل آن که بیانگر راز موفقیت آن است از دیدگاه علمی توجه شود.


اکثر مبلغین فدرالیزم نه شناخت  دقیق علمی از این نوع نظام دارند، نه خردمندی فلسفی مرتبط به ساختار اجتماعی آن، و نه قوهٔ تحلیل سیاسی با عینیتی که مستلزم آن است. اکثراً بر فحوای وجیزهٔ «صدای دهل از دور خوش است» قضاوت کرده، زهر را دارو پنداشته نوش جان می کنند. مدعیان نجات کشتی شکسته افغانستان از راه تبلیغ فدرالیزم به پیراوان خود  پنبه را بر مقیاس لیتر میفروشند.


نظام فدرالی - تعریف

اصطلاح فدرالی به حکومت های اطلاق می شود که در آن مسؤلیت اجرای بیشتر امور داخلی به تشکیلات ایالتی یا ولایتی منتقل میگردد و حکومت مرکزی عمدتاً انسجام و مسؤلیت سیاست خارجی و امور دفاعی را بر دوش می گیرد. نظامهای فدرالی دارای قوانین اساسئ واحد و اداره های مرکزئ مقتدر می باشند و نظر به ساختار اجتماعی هویتهای اولیه (نژاد، زبان، مذهب)، سطح رشد شعور سیاسی و تاریخچهٔ تکامل تشکیلاتئ آن دو نوع اند. یکی آن به وسعت قلمرو یک کشور مربوط می گردد که در آن نظام فدرالی در واقع یک جبر جغرافیا قلمداد شده، و نوع دیگر آن به موجودیت هویتهای متفاوت مردم یک کشور مربوط می گردد.


بخش اول - نظام فدرالئ جغرافیایی یا اداری

بعضیها موجودیت نظامهای فدرالی بزرگ را نشانهٔ از محبوبیت نظام فدرالی می دانند غافل از اینکه به دلیل اصلی آن توجه کنند. امروز در ۱۷۳ کشور دنیا نظامهای تشکیل مرکزی و جود دارند که ۱۳۴ آن جمهوری و ۳۹ آن شاهی اند. در مقابل صرف ۱۸ کشور دنیا نظامهای فدرالی دارند که از جملهٔ اینها هفت کشور به حکم جبر جغرافیا فدرالی اند و صرف ۱۱ کشور از روی انتخاب سیاسی نظام فدرالی را برگزیده اند.


کشورهای د نیا که به سبب مساحت بسیار وسیع تنها از روی یک تشکیل فدرالی به صورت مطلوب اداره شده میتوانند از روی جبرجغرافیا نظام فدرالی را می پذیرند، نه به حیث یک گزینهٔ سیاسی بلکه برای اینکه ادارهٔ مؤثر از فواصل صدها و هزارها کیلومتر دور مشکلات ایجاد میکند، خصوصاً اینکه چنین کشورها معمولاً جمعیت زیاد هم دارند. کشورهای مانند روسیه، کانادا، ایالات متحده امریکا، برازیل، آسترالیا، هند، و آرژنتین که جمعاً تقریباً نصف مساحت خشکه کرهٔ زمین را احتوا میکنند مثالهای برجستهٔ این نوع فدرالیزم اند. کشور چین یگانه استثنا است.

علاوه بر دلیل جغرافیایی نظامهای فدرالئ اداری نسبتاً موفق در جوامع نوبنیاد مستعمرات اروپایی به وجود آمده اند که این هم کاملاً روی تصادف نیست. در همین کشورها شهرنشینان اروپایی به طور منفردانه در مستعمرات قاره های اشغال شده اقامت و سکونت اختیار کرده اند. 

مستعمره و استعمار از ریشه اعمار یا تعمیر گرفته شده که  مفهوم مثبتی را افاده میکرد و به مناطقی رویهمرفته بی جمیعت یا کم نفوس اطلاق می شد که از راه مسکن گزینئ مناطق نوبنیاد را مستعمر و آباد می کردند. معنئ کلمهٔ مستعمره بعدها، در دورهٔ استعمار سیاسی و اقتصادی و اشغال سرزمینهای پر جمیعت در آسیا و افریقا، و قاره های کم جمیعت در امریکا و آسترالیا از طرف اروپایان صبغه و رنگ منفی گرفت. خاصتاً اینکه در نتیجه اشغال و استعمار اروپایان در سرزمینهای کم نفوس قاره های امریکا و آسترالیا مردم بومی آن جوامع از سهم گیری در قدرت سیاسی و رفا و آسایش زندگی یا از هردو محروم شده اند، و سرزمینهای آنها از طرف دولتهای اروپایی اشغال و از طرف شهرنشینان شهرهای مزدحم اروپایی به شکل مختلط و آمیخته با هم متوطن گردیدند. بنابراین هویتهای اولیه به تدریج اهمیت خود را از دست دادند و مردم ناگزیر به هویت های کشوری و مملکتی گرایش پیدا کردند. به همین سبب نظامهای فدرالئ ادارئ در این کشورها از موفقترین نظامهای فدرالی اند مثلاً در ایالات متحدهٔ امریکا، مکسیکو، کانادا، وینزویلا، برازیل، آرژانتین، و آسترالیا.


بخش دوم - نظام فدرالئ هویت محوری 

در نظام فدرالئ هویت محور تعریف و شناخت دقیق اصطلاح «هویت» از دیدگاه جامعه شناسئ سیاسی مهم است.  جامعه شناسان هویتها را به نام هویتهای اولیه و هویتهای اکتسابی تقسیم بندی می کنند. در جوامع اسلامی هویتهای اولیه را هویت خون و خاک می نامند که انسانها یا ذاتاً (در خون) یا در زادگاه (در خاک) آنها را به ارث می برند، مثلاً نژاد، زبان، و مذهب. اما هویتهای اکتسابی چون هویت ملی یا مملکتی مربوط به شرایط زمان و تصادف مکان بوده و تا حدی به انتخاب شخص مربوط می شود.

در نظام فدرالئ هویت محوری سیاست کشور بیشتر بر محور هویتهای اولیهٔ نژاد، زبان، یا مذهب می چرخد تا بر محور هویت ملی. کوشش برای تشکیل نظام فدرالی در جوامعی که تحت استعمار قرار نگرفته اند، حتی اگر سطح تکامل سیاسئ پیشرفته و توانمندی اقتصاد بلند هم داشتند، چندان موفق نبود زیرا در آنها رقابتهای هویتی پابرجا مانده و گرایش مردم به هویت های اولیه بیشتر است تا به هویت ملی/ مملکتی/ کشوری. این روند و روش رقابتی همکاری مثبت بین اعضای فدرالی را کم می کند و باعث رخنه در تشکیلات دولت می شود که تمامیت ارضی، هویت ملی، و استقرار سیاسی را به مخاطره می اندازد و احتمال تجزیه را بالا می برد. مانند هویت سکاتلندی در انگلستان، کتلون و بسک در اسپانیا، فلاندر در بلژیک، پروتستانت و کاتولیک در آیرلند شمالی، هویت فرانسوی زبانان کوبیک در کانادا، چیچنیا در روسیه، آسام در هند، روسی در استونیا، موویستها در نیپال، کرواتی در بوسنیا هرزگوینا، کردها در عراق.... تنها چهار کشور در دنیا یعنی سویس، اطریش، آلمان، و لزوماً تا اکنون امارات متحده عرب از این امر مستثنی مانده اند. 


در جوامعی که هویت ملی هویتهای اولیه را کاملاً زیر سایه خود قرارداده نتوانسته ایجاد نظام فدرالئ هویت محوری همواره ناکام گردیده. اکثریت قاطع این کشورها دیر یا زود از هم پاشیده اند. مانند کشورهای یوگوسلاویا، چکوسلواکیا، پاکستان-بنگله دیش، مالیزیا-سنگاپور، سودان، روندا،... ناکامئ نظامهائ فدرالئ هویت محوری در کشورهای عقب مانده وقایع دردناک، خونریزیهای شرمناک، خشونت و نفرت قومستیزی... را در قبال داشته اند. 


تجربهٔ جهانی نشان داده که نظام فدرالی در شرایطی موفق بوده می تواند که هویتهای قوم و نژاد و زبان و مذهب یا مطرح نباشند یا خیلی ضعیف باشند. در چنین جوامع درغیاب حساسیتهای هویتی فدرالیزم را به شکل ساختار اداری آن بنیاد نهاده اند که نتیجه آن فدرالیزم اداری است، نه فدرالیزم هویتی. مثلاً ایالات متحدهٔ امریکا، مکسیکو، کانادا، وینزویلا، برازیل، آرژانتین، و آسترالیا که جوامع آنها متشکل از مهاجرینی هستند که هویتهای قومی، زبانی، نژادی، و حتی مذهبی خود را در فرهنگها و کشورهای سابق اروپایئ خود عقب گذاشته و صرف با قبولی هویت ملی جدید به این کشورها مهاجرت کرده اند. در امریکا هویت های سابق مثل المانی و فرانسوی و ایتالوی را فراموش کرده اند و هویت های نیویارکی یا کلیفورنیایی وجود ندارد، پس ذهنیت های سیاسی صرف بر محور هویت ملی امریکایی میچرخند. فدرالیزم آلمان و سویس نتیجه تکامل سیاسی چندین قرن است که بدون مداخلات خارجی ممکن شده است. هیچ یکی از این شرایط با ساختار ور رشد شعور سیاسئ وسطح تعلیمات مردم افغانستان مطابقت ندارد.


ولی جوامعی که در آنها هویت های کوچکتر قوم و قبیله و زبان و منطقه… هویت های ملی را زیر سایه قرار داده و مردم هویت محور نتوانسته خود را از تعلقات آن برهانند، هرگاه به فدرالیزم هویت محوری رو آورده اند، از هم پاشیده اند. به طور مثال سربستانی ها پنجاه سال به زور و جبر کمونیزم هویت یوگوسلاوی را پذیرفتند، ولی در اولین فرصت خود را از آن رها کردند که منجر به تجزیه کامل یوگوسلاویا گردید و امروز هیچکدام از جمهوریتهای هویت محوری قدرت و اهمیت یوگوسلاویا سابق را ندارند. از تجزیه، یعنی به اجزا تقسیم کردن، باید همین توقع را داشت.


جامعهٔ افغانستان از نگاه ساختار بشری بیشتر به یوگوسلاویا، نایجیریا، پاکستان و بنگله دیش، سودان و حبشه شباهت دارد، تا به کانادا و آسترالیا. هویت های ما ریشه های ۵۰۰۰ ساله دارند. در مقایسه هویت یک صد سالهٔ آرژنتینی جز آرژنتینی بودن هویتی دیگری را نمی شناسد که به آن خود را متعلق بداند. وقتی در کوشش برای فدرالیزم سرشت و سرنوشت حقیقت یوگوسلاوی جلو چشم ما می ایستد، نباید خود را با خواب و خیال فدرالیزم امریکا فریب بدهیم. برای بسیاری کشورهای جهان سوم چنین خواب ها به کابوسهای وحشتناک خونبار و خونآشام مبدل شده.


زیان وضرر نظام فدرالی

بر أساس مشاهدهٔ تجارب جوامعی در بالا از آنها نام گرفتیم، و شناخت که از ساختار جامعه افغانستان داریم، و روی دلایل مشخصی که در ذیل آنها را توضیح می داریم تشکیل نظام فدرالی برای افغانستان نهایت خطرناک و وحشتناک پنداشته می شود. اگر سیاسیون افغانستان به ایجاد نظام فدرالئ هویت محوری مبادرت بورزند، به گمان اغلب قدم اول در راه تجزیهٔ کشور می گذارند. وقوع اثرات ناگوار آن به دین شرح پیشبینی شده میتواند: 


اول - شرایط نامساعد برای ایجاد فدرالیزم اداری: ایجاد فدرالیزم اداری مثل ایالات متحدهٔ امریکا در افغانستان ممکن نیست زیرا جامعه امریکا بر هویت های محلی استوار نیست بلکه هویت ملی و مملکتی بر همه احوال مردم مسلط است. یک امریکایئ کلیفورنیا و نیویارک یا فلوریدا از هم متفاوت شناخته نمی شوند، یعنی یک امریکایی در هر ایالت امریکایی است، چون کلیفورنیای بودن و فلوریدایی بودن به سکونت شخص اشاره می کند نه به هویت او. 

در حالیکه در جامعهٔ افغانستان هویتهای اولیهٔ قومی، نژادی، و زبانی علایم ممیزه مردم اند. یک افغان میتواند همزمان افغان و اوزبیک، یا افغان و هزاره، یا افغان و پشتون باشد چون کتلهٔ های بزرگ مردم با هویتهای اولیهٔ در مناطق خاص کشور متوطن شده اند. از طرف دگر حملات پیوسته و پیهم بر پیکر هویت ملی از طرف مدعیان «تصاحب فرهنگ» هویت ملی را تحت شعاع هویتهای اولیهٔ نژادی، زبانی، مذهبی، محلی، و منطقوی قرار داده که بر وخامت بیشتراوضاع افزوده.


دوم - فقدان تجارب سیاسئ لازم: جامعهٔ امریکا تجربیات سرد و گرم روزگار سیاسی پیرامون نظام تشکیلاتی را پشت سر گذاشته تا توانسته نظام فدرالئ ادارئ پایدار کنونی را ایجاد کند. ایالات متحدهٔ امریکا بین سالهای ۱۷۷۶- ۱۷۸۱ یک اتحادیهٔ دفاعی علیه برتانیا بود، بین سالهای ۱۷۸۱- ۱۷۸۹ یک کانفدراسیون بود، در سال ۱۸۶۱ بخش جنوبی آن به اثر تفوقگرایئ نژادی و مداخلهٔ خارجی از راه تجزیه دوبارهٔ به شکل یک کانفدراسیون عرض اندام کرد که منجر به جنگ داخلی شد. از سال ۱۸۶۵ به اینطرف یک نظام فدرالی اداری شده است. همین تاریخ دراز تجربیات سیاسئ امریکا نشاندهندهٔ تکامل تدریجئ ذهنیت امریکایی و نظام سیاسئ این کشور است که خود بیانگر راز موفقیت آن است. 


برعکس کشور افغانستان از تأسیس تا امروز یک نظام متمرکز بوده و جز این هیچ نوع تجربه با نظام تشکیلاتی دگر را ندارد. آزمودن چنین تجربه در جامعهٔ جنگزده و بدون استقرار افغانستان قماری است که مردم افغانستان ناملایمتهای آنرا تحمل کرده نمی توانند.


سوم - ناتوانی درمقابل تهدیدهای خارجی: سطح آگاهئ اجتماعی و شعور سیاسئ مردم افغانستان آنقدر بالا نیست که از تجزیه و متلاشی شدن کشور در یک نظام فدرالی جلوگیری کند، و نه کشور از نگاه اقتصادی، سیاسی و نظامی آن قدر توانمند است که جلو مداخلات صریح یا پوشیده کشورهای مداخله گر را گرفته بتوانند.  رخنه کردن میان تفاوتهای مردم افغانستان برای بیگانگان در نظام فدرالی آسانتر می شود، نه دشوارتر.


چهارم - عدم رشد شعور سیاسی: تشکیل نظام فدرالئ اداری مستلزم سطح تحول اجتماعی و سیاسئ بالاتر از آن است که افغانستان امروزی دارد. سطح رشد شعور سیاسی در افغانستان یا خیلی پائین است و یا مثل روندا و سودان بر محورهای حساسیتهای ضدیت و تنفر اقشار متفاوت کشور میچرخد. اگر با چنین ذهنیتها در افغانستان نظام فدرالی تشکیل میشود، بیشتر اسباب پراگندگی می شود تا دلیل انسجام.


پنجم - آسیب به استقرار سیاسی: ساختار سیاسئ افغانستان بیشتر به روندا، سودان، سومال، نایجیریا، کانگو، ایریتریا، اوزبکستان و پاکستان... می ماند تا به امریکا و المان. روندای که توتسیها بیش از هفتصد هزار هوتی را قتل عام کردند و سودانی که مسیحیون در جنوب منطقهٔ خود را از مسلمانان شمال جدا کردند و اکنون به قتل و قتال همدیگر پرداخته اند، یا صدها هزار هندو و مسلمان که در تجزیهٔ هند و پاکستان کشته شدند، ده ها هزار بنگالی که در تجزیهٔ پاکستان غربی و بنگله دیش قتل شدند، صدها هزار مسلمان بوسنیا، ده ها هزار کاتولیکهای کرواتی، و اورتودکسهای سربیایی… که همه این قتلهای عام قربانئ چنین بازیهای سیاسی شدند.

 

وضع سیاسئ افغانستان از این کشورها هم به مراتب وخیمتر خواهد شد چون در آن سوی هر سرحد کشور مداخله گری در کمین نشسته تا آتش نفاق را شعله ورتر سازد. با فراوانی اسلحهٔ که از هرسو به افغانستان سرازیر می شود خشونت تجزیهٔ احتمالئ آن به مراتب شدیدتر، مرگبارتر، و خونبارتر خواهد بود.


ششم - خسارات جبران ناپذیر اقتصادی: از نگاه اقتصادی فدرالیزم هویت محوری باعث ایجاد دیوارهای میشود که توأمیت و انسجام امور و تشریک منابع طبعی میان اعضای فدرالیزم راضعیف می سازد - هم از نگاه تقاضا وعرضه و هم از نگاه بازاریابی.  وضع مناطقی که منابع طبعی محدود یا اقلیم خشک دارند بیشتر در رکود اقتصادی می مانند. 

افغانستان با همهٔ این بزرگی مساحتش از نگاه اقتصادی خود کفا نیست. از آنرو نظام مرکزی آن صرف یک توازن نسبی منابع طبعی را نگه میدارد. در صورت ایجاد نظام فدرالی این توازن نسبی برهم میخورد زیرا ولایات یا ایالات مختلف در مصرف منابع طبعی خود الویت های انحصاری را طالب خواهند شد که در نتیجه مثلاً مس لوگر، یورانیم هلمند، و گاز جوزجان که اکنون سرمایهٔ ملی پنداشته میشود در یک تشکیل فدرالی تنها به این سه ولایت یا ایالت مربوط آن متعلق خواهد بود. در چنین یک افغانستان فدرالی ممکن ننگرهار و کندهار و بلخ حاضر باشند برای بازاریابئ محصولات عمدهٔ شان چون نارنج و انار و خربوزه دست باز داشته باشند، ولی ممکن لوگر و شبرغان و هلمند بیشتر علاقمند باشند تا مس، گازطبعی، و یورانیم مناطق خود را در بازارهای بین المللی درمقابل اسعار بلند خارجی تبادله کنند. 


اگرچنین نظام فدرالئ فرضی ناکام میشود، عوض یک افغانستان نسبتاً خودکفا چند تشکیل سیاسئ کوچک محاط به خشکه و کاملاً متکی به خارج به وجود می آیند که حتماً سطح اقتصاد و رفای عامهٔ پائین تر خواهند داشت. این محض یک فرضیه نیست، بلکه حکایت از واقعیتهای سیاسئ المناک و مستند ناکامی نظامهای فدرالی دنیا معاصر است. پس هیچ ثمرهٔ رفای مردمی از نظام فدرالئ هویت محور متصور نیست. و اگر کار به تجزیهٔ کشور برسد اوضاع از این هم وخیمتر میشود. زیرا هم در رقابت سیاسئ منطقه و جهان، کشورهای کوچکتر بعد از تجزیه برازندگی خود را از دست میدهند، و هم از نگاه اقتصادی عقبتر می مانند زیرا منابع طبعئ قلمرو کوچکتر شان تکافوی احتیاجات شان رانمی کند. 

خود کفایئ اقتصادی مستلزم داشتن یک قلمرو مناسب حال است. کشورهای که در نتیجهٔ ناکامئ نظام فدرالی استقلال سیاسی را به دست میاورند، در واقع استقلال اقتصادی خود را از دست میدهند زیرا منابع طبعئ مساحت کوچک آنها احتیاجات اقتصادی آنها را تأمین کرده نمی تواند و درعدم خودکفایی در تسخر و استهزا به نام Banana Republic یا «جمهوریت موز یا کیله» نامیده شده اند.

اقتصاد کشورهای تجزیه شده هرگز به سطح دوران اتحاد و فدرالیزم آن نرسیده. بنأ در دراز مدت فدرالیزم علاوه بر خسارات جانی، خسارات اقتصادی را در جوامع تجزیه شده به بار می آورد. کشورهای امریکای مرکزی که اعضای سابق جمهوری فدرالی امریکای مرکزی بودند از عقب ماند ترین کشورهای قارهٔ امریکا هستند. بنگله دیش و پاکستان از عقب مانده ترین کشورهای آسیا اند، اعضای فدراسیون یوگوسلاویا حتی سی سال بعد از استقلال به سطح اقتصادی لازم نرسیده اند که شرایط عضویت در اتحادیهٔ اروپا را حاصل کنند. به همین ترتیب سودان و حبشه در افریقا  در پائین ترین ردیف تکامل اقتصادی قرار دارند. نایجیریا با وجود منابع سرشار نفت سطح پائین حیاتی دارد.


از اینجاست که در جهان سوم فدرالیزم هویت محوری نتایج مثمر و مفید به جا نگذاشته. در چنین شرایط بر انگیختن احساسات مردم از روی شعارهای سیاسی و تبعیض امیز، هم جرم سیاسی است و هم جرم اخلاقی. عملی کردن پیشنهاد برای تغییر نظام یک کشور در بهترین شرایط صلح امر نهایت دشوار است، چه رسد به حالت بحرانی و جنگزدهٔ افغانستان که در آن استقرار صلح ممکن به نظر نمی رسد.


فدرالیزم قدم اول تجزیه
در کشورهای که بدون جبرجغرافیا و تراکم نفوس به سبب ساختار هویتی متفاوت مثل افغانستان نظام فدرالی را برگزیده اند همواره با تزلزل و انحطاط سیاسی و رکود و کساد اقتصادی و در نهایت روی د لایل خاص با تجزیه روبرو شده اند.


نظام فدرالی جمهوری امریکای مرکزی بین سالهای ۱۸۲۳- ۱۸۴۱ صرف ۱۸ سال دوام کرد و بعد از سه سال جنگهای خونین داخلی از هم متلاشی شدند. نظام فدرالی پاکستان غربی و بنگال شرقی بین سالهای ۱۹۴۷- ۱۹۷۰ صرف ۲۳ سال دوام کرد و نظام فدرالی آنها با یک جنگ داخلی شرم آور از هم ریخت. فدراسیون مالیزیا و سنگاپور بین ۱۹۶۳ و ۱۹۶۵ صرف دو سال دوام کرد.  در افریقا نظام فدرالی در سودان، حبشه، و نایجیریا جنگهای خونین را در قبال داشت با آن هم سودان و حبشه تجزیه شدند.


حتی کشورهای پیشرفتهٔ اروپایی یوگوسلاویا و چکوسلواکیا صرف در زمان جنگ سرد از مجبوریت باهم «متحد و فدرال» نگهداشته شدند، ولی بعد از سقوط کمونیزم نظام فدرالی چکوسلواکیا صرف دو سال دوام کرد و در ۱۹۹۲ متلاشی شد و نظام فدرالی یوگوسلاویا سه سال دوام کرد و در ۱۹۹۳ در میان خون آشامترین فجایع جنگ در اروپا از بین رفت. اینها دلایل زنده از تجربه های تلخ ناکامی نظامهای فدرالی اند که تشکیل آن قدم اول برای تجزیه حتمی الوقوع آن کشورها بوده است.


در سی سال اخیر در افغانستان فدرالیزم را بالفعل تجربه کردیم. حکومت اول مجاهدین در افغانستان اگر به نام فدرالی نبود بالفعل فدرالی بود. هفت قسمت افغانستان آن روز مانند نظامهای فدرالی یا هم بیشتر از فدرالی  مستقلانه عمل می کردند. هرکدام از جنگسالاران هفت قسمت افغانستان آن روز مالیات وعادیدات گمرکی را خود مصرف می کردند. و در قلمروهای ولایتی (فدرالی بالفعل) فرمانهای خود شان حیثیت قانون پیدا کرده بود. افغانستان هیچ وقت به آن اندازه متلاشی نبود و این خود اثبات ادعا است که فدرالیزم قدم اول در راه تجزیهٔ کشور است. به قدرت رساندن دوبارهٔ همان جنگسالاران از طرف امریکا در واقع برای بار دوم حکومت نیمه فدرالی را به میان آورد که آنرا نزاکتاً و مصلحتاً «جزایر قدرت» می نامیدند.


شخصیت پرستی و فدرالیزم

مسأله دگری که در تجزیهٔ نظامهای فدرالی نقش داشتند شخصیت رهبران خودخواه و خودبین این جوامع بودند. در این شک نیست که حکومت باید مردمی باشد، ولی آنهایئ که قدرت را به نام مردم تصاحب می کنند از جملهٔ اولین کسانی اند که از آن به نفع شخصئ خود بهره برداری می کنند. علل ناکامی و متلاشی شدن نظامهای فدرالی صرف در تقسیم اداره آنها نیست، بلکه برسر تقسیم و تصاحب قدرت در بالاترین سطح نظام فدرالی است. فدرالیزم رخنه های میان مردم را عمیقتر می سازد و سیاست مداریان مغرض آنرا به طور دلیل ضرورت تجزیه توجیه می کنند. 

در پاکستان در سال ۱۹۷۱ حزب عوامی مجیب الرحمن اکثریت رائ را بدست آورد، ولی ذُوالفِقار علی بُھٹّو به تداوم قدرت خود اصرار می ورزید که باعث متلاشی شدن نظام فدرالی پاکستان گردید. در یوگوسلاویا مارشال تیتو از روی مطلق العنانی کمونیزم تا پایان عمر در رأس نظام فدرالی یوگوسلاویا باقی ماند. میلوشوویچ رئیس سربستان به اصل ریاست نوبتی وقع نمی گذاشت و حاضر نبود ریاست جمهوری یوگوسلاویای فدرالی را به دگری واگذار شود. در کانگو رقابت بین پتریس لوممبا و چومبی هر امکان یک کشور واحد را از بین برد و تجزیهٔ کانگو تا امروز دوام دارد. در سنگاپور اصرار لی کوانیو بالای تصاحب قدرت هویت محوری باعث از میان رفتن نظام فدرالی با مالیزیا گردید.


در افغانستان احمدشاه مسعود پیش از رسیدن به قدرت به اثر تشویق یولی ورانتسوف سفیر شوروی در کابل وجنرال وارینیکف برای یک نظام فدرالی با آنها به موافقه رسیده بود که مادهٔ اول پیشنهاد آنها به صراحت از «ایجاد منطقه خود مختار برای تاجیکها در چارچوب افغانستان واحد» و «خود گردانی» آن صحبت میکند. (مقالات صاحبنظر مرادی و «توفان در افغانستان» اثر جنرال لیاخوفسکی). طبق آن احمدشاه مسعود در برنامه سیاسی خود، نظام آینده مورد نظر ش را "فدرال" اعلام نمود، ولی بعد از رسیدن به قدرت خواهان سلطه بر تمام افغانستان شد و پروژه «فدرال» فراموش شد. احتمالاً همین عقبگردی او متعهدینش را برانگیختند که سرآغاز جنگهای داخلی دوران پساکمونستی در افغانستان گردید. منطق با او بود زمانی که قدرت سیاسی بر تمام افغانستان برایش میسر شد، چرا حاکمیت بر یک قسمت از افغانستان را قبول می کرد.


همهٔ این رویدادها بر انعطاف ناپذیری قدرتمندان سیاسی به حیث یک از علل فروپاشئ نظامهای فدرالی شهادت میدهند. همین مشکل حرص قدرت طلبی دلیل اصلئ جنگ و ویرانی چهار دههٔ اخیر در افغانستان بود و از دوران کمونستهای انقلابی تا اسلامگرایان جهادی و هرترکیب دیگر بین این دو وحشتناکترین ویرانی ها و فجایع شرم آور را بر خاک و خلق کشور تحمیل کردند.


نتایج

استناد بر اصول علمی و نظرئ فدرالیزم، شواهد تاریخی اقلاً هفتاد سال اخیر جهان، جبر جغرافیا در دنیای معاصر، و بالاتر از همه وقایع منطقه و افغانستان در چهار دههٔ اخیر به صراحت و اطمینان نشان می دهد که نظام فدرالی در افغانستان نه تنها تجزیه را پیشبینی می کند، بلکه آنرا تضمین می کند. شخصیت پرستیهای زادهٔ اوضاع مسلط بر کشور نه تنها با القاب بدون شایستگی پابرجا اند، بلکه مراحل انتقال میراثی آن هم به شدت ادامه دارد. فرعونانی که به انتقال کرسی یک ولایت حاضر نبودند، به واگذاری کرسی ریاست جمهوری فدرالی هرگز حاضر نخواهند بود و اصطلاح فدرالیزم چون هیولای شومِ تجزیه بر فضای کشور سایه خواهد افگند.


نظامها فدرالی در کشورهای با ساختارهویتی رنگارنگ، سطح پائین تکامل اجتماعی، و شعور نیمه آگاه سیاسئ مشابه به افغانستان همه به ناکامی انجامیده اند. رابطه مستقیم علت و معلول بین ایجاد نظام فدرالی و پیامد تجزیه آن حتمی الوقوع پنداشته می شود. پیامد جنگهای خانمانسوز داخلی، و عقبمانی اقتصادی دوامدار هم امر حتمی پنداشته می شود. آنچه وضع افغانستان را وخیمتر میسازد مداخلات پدید و پنهان کشورهای همسایه است که منفعت خود را در تجزیهٔ افغانستان می بینند و به همین سبب از ایجاد نظام فدرالی در افغانستان پشتیبانی میکنند. در حالیکه همین فورمول سیاسی را برای کشورهای خود تجویز نمی کنند و آنچه برای خود نمی پسندی، برای ما می پسندند.


نظام کانفدرالی یا کانفدراسیون

کانفدرالیزم یا نظام کانفدراسیون آن است که چند کشور مستقل برای منافع مشترک همدیگر باهم داخل یک پیمان شوند و با هویت مملکتی، حاکمیت سیاسی، و قانون سیاسئ مستقل  روشهای سیاسی و اقتصادی خود را هم جهت سازند.

کانفدراسیونها به سبب نداشتن ادارهٔ مقتدر مرکزی و ضعف انسجام امور  دوام و پایدارئ زیاد ندارند، مگر آنکه از سطح کانفدراسیون به تدریج و محتاطانه به سوی نظام فدرالی قدم بگذارند. این روش و روند مستلزم استقامت و پایداری مداوم است تا از تجربیات پروسهٔ همآهنگ سازی و همجهت سازی بیاموزند و ناسازگاریها را از میان بردارند. کانفدراسیونهای ایالات متحده امریکا در سال ۱۷۸۹، سویس در سال ۱۸۴۸، و المان در سال ۱۸۶۶ در نهایت به نظامهای فدرالی تبدیل شدند و از نگاه تشکیلات دولتی از موفقترین نظامهای دنیا به شمار می روند. اتحادیهٔ اروپا همین نمونهٔ اتحاد تدریجی را روی دست گرفته که بعد از معاهدهٔ روم در سال ۱۹۵۸ بازار مشترک اروپا را تشکیل دادند و در سال ۱۹۹۳ به کانفدراسیون اتحادیهٔ اروپا ارتقا یافت.

کشورهای استعمارئ غرب  به سبب تعصبات سنتی و هم به خاطر منافع استثماری خود به هیچ صورت حاضر نیستند کشورهای جهان سوم علی الخصوص کشورهای اسلامی دارندهٔ کانفدراسیونها قوی و مؤثر اقتصادی باشند. اروپاییها از عدم رشد شعور سیاسئ جوامع اسلامی استفاده کرده، آنها را ضعیف و متلاشی نگه میدارند تا از منابع طبعئ شان بهرهٔ بیشتر ببرند. به همین سبب همهٔ کوششها در این راه به ناکامی انجامیده:

از پان اسلامیزم سید جمال الدین افغانی تا اخوانیزم معاصر، از پان تورانیزم دورهٔ انحطاط ترکیهٔ عثمانی تا فدراسیون جمهوریتهای متحدهٔ عرب جمال ناصر با عضویت مصر، سوریه، عراق و یمن، تا تجدد سوسیالیزم عرب  قذافی و تشکیل فدراسیون مصر و سودان و لیبیا و کوشش بعدی آن برای اتحاد لیبیا، تونس، و الجزایر، وکوششهای ملک فیروزخان نون صدر اعظم پاکستان در ۱۹۵۸ برای تشکیل فدراسیون بین افغانستان، پاکستان و ایران امروزی...همه از بین رفتند.

کانفدراسیون افغانستان، پاکستان و ایران به سبب تاریخ و فرهنگ مشترک و مجاورت جغرافیایی، و منابع طبعی و ثروتهای بشری فراوان امکان موفقیت بیشتر داشت که به نفع هر سه کشور بود. احتمالاً هم به همین سبب ابرقدرتهای متخاصم این کوشش را در نطفه از میان بردند.

متأسفانه تحلیلگران وقایع تاریخی در این سه کشور تحولات اوضاع سیاسئ سالهای بعد از جنگ اروپایئ دوم را از دیدگاه جهانبینئ گسترده بررسی نمی کنند. مثلاً سقوط حکومت محمد مصدق در ایران امروزی در ۱۹۵۳ یک امر مستثنی پنداشته می شود، حالانکه با تغییر حکومت شاه محمود خان در افغانستان در ۱۹۵۳ و از میان بردن حکومت ملک فیروزخان نون در پاکستان در ۱۹۵۸ که هر کدام اینها به نحوی کودتاهای از بیرون رهبری شده بودند همبستگی کامل داشت. در هر سه کشور حکومت های آزادیخواه و مردمی از بین برده شد، در هرسه کشور نظامیان یا روی صحنه یا عقب پرده زمام امور را در دست گرفتند، در هرسه کشور انگیزه تشکیل کانفدراسیون در نطفه سقط شد، و در عوض هر سه کشور در پیمانهای نظامی سیاسی مرتبط به واشنگتن و مسکو وادار به عضویت شدند که در نتیجه ایران امروزی و پاکستان شامل پیمان سنتو شدند و افغانستان در دام و دامن مسکو افتاد و به این صورت محوریت منطقوی این کشورها از بین رفت و این کشورها اقمار دیگران گردیدند.  

تشکیل یک پیمان اقتصادی بین افغانستان، پاکستان، ایران امروزی و احتمالاً تاجیکستان در قدم اول، ارتقا به کانفدراسیون منطقوئ در قدم دوم، و هم فدراسیون قدرتمندتر در مرحلهٔ نهایی بهترین راه نجات از بحرانهای سیاسی و اقتصادئ این کشورها است. ولی ایجاد یک کانفدراسیون موفق مستلزم رشد روحیهٔ مثبت، شعور سیاسئ بلند، و آگاهی و جهانبینئ گسترده در سطح مردمی است تا این راه با تعقل و سنجش پیموده شود. 

تشکیل کانفدراسیون منطقوی برای کشورهای عضو هم چالشها را ایجاد میکند و هم امکانات فواید زیادی را وعده میدهد. چالشهای عمده همانا مداخلات غرض آلود بیگانگان و دسایس استخبارات استثمارگر استعمارغرب خواهد بود که اذهان مردم این کشورها را در مقابل یکدیگر زهراگین نگه می دارند.  مسائل اقتصادی از قبیل عدم توازن در ثروتهای طبیعی و بشری و تشریک آن در حیطهٔ قراردادهای داخل کانفدراسیون که مستوجب تصمیم گیریهای اصولی و اساسی اند چالش دوم خواهد بود. مشکل سوم عیارساختن روحیهٔ مثبت برای همگون ساختن یا اقلاً هم جهت ساختن ذهنیتهای مردم یکدیگر خواهد بود خصوصاً اینکه هر تفاوت را اختلاف نپندارند و در رفع و دفع مشکلات تصامیم وقایوی هوشمندانه اتخاذ کنند. 


مشکلاتی که میتوانند از آغازدامنگیر ایجاد کانفدراسیون شود مهارکردن ذهنیتهای فرار از مرکز است که میتوانند چنین پیمان را قبل از تشکیل آن از هم متلاشی سازد:  مثلاً ذهنیت نژادپرستی، تفوقگرایی، و خود مرکزپنداری در ایران امروزی، ذهنیت اسارت در منجلاب هویت هندی در پاکستان، توانمندی برای رهایی از ذهنیت سایهٔ استعمار فرهنگی روسی در تاجیکستان، و ذهنیت حساسیتهای تار و تفرقه نژادی، زبانی، قبیلوی، و منطقوی در افغانستان.

ایجاد چنین کانفدراسیون ایران امروزی را از انزوای شیعه - سنی و از تجرد تعذیرات غرب نجات میدهد، تشویش نابرابرئ پاکستان در مقابل هند و رقابت فرهنگی با هند رفع میشود، و تاجیکستان از تجرد فرهنگی میان کشورهای عمدتاً ترکستانی آزاد می شود. بدیهی است که بیشترین منفعت تشکیل چنین کانفدراسیون نصیب افغانستان خواهد شد زیرا در قدم اول مداخلات همسایگان در قرینهٔ جنگهای نیابتی خاتمه می یابد و مردم به دور هویت ملی خود گرد می آیند. قدرت و توانمندی بیشتر حکومت و مردم خاصتاً نسل جوان کشور عوض کُشت و خون در جبهات جنگ عطف برنامه های اقتصادی برای بهبود کشور می گردد که ملت ستم دیده و جنگزده افغانستان بیشتر از چهل سال آرزوی آنرا به دل می پروراند.

هیچ مشکل افغانستان بدون پایان دادن به حالت بحرانی جنگ حل نمی شود. جنگهای افغانستان هم صبغهٔ ابرقدرتی دارد، هم رنگ نیابتی دارند، و هم ریشه های نفاق داخلی. پیشنهاد ایجاد نظامی فدرالی به همهٔ این مشکلات می افزاید و هیچ مشکل افغانستان را حل نمی کند، مقابلتاً ایجاد نظام کانفدرالی انگیزه های دامن زدن جنگهای نیابتی را از میان می برد، و با معافیت تعذیرات اقتصادی چون تعرفه های گمرکی افغانستان را شامل بازار مشترک تجارت آزاد و گسترده می سازد که رفا و امنیت مردم را تضمین میکند.


پیشنهاد

پس اگر راه حل مشکلات برای افغانستان و منطقه پیشنهاد می شود، مؤثرترین راه تشکیل کانفدراسیون منطقوی است. ولی چون این کوشش را شصت سال قبل ناکام ساخته اند، در کوشش دوبارهٔ  برای ایجاد چنین اتحادیهٔ کانفدرالی بین افغانستان، پاکستان، ایران امروزی و احتمالاً تاجیکستان باید با سنجش و تدبیر بهتر، و با از خودگذری و جهانبینئ گسترده تر به امید فرداهای صلح در منطقه و در افغانستان متحد قدم گذاشت.


به نحوی این پیشنهاد با موضوع رسالهٔ دکتورای بنده زیر عنوان The Economic and Political Integration of Central and Southwest Asia مرتبط می گردد که همانا ایجاد کانفدراسیون اقتصادی و سیاسئ آسیای میانه و آسیای جنوبغرب است تا مانند اتحادیهٔ اروپا عمدتاً یک کانفدراسیون اقتصادی تشکیل بدهند که در آن مردم با فرهنگهای متفاوت ولی مشابه باهم مراودات فرهنگی و اجتماعی داشته باشند، امنیت هر کشور در امنیت کانفدراسیون و منطقه تأمین شود، و اتباع این کشورها با حفظ هویت های سیاسی برای کاریابی، سرمایه گذاری، تبادلات فرهنگی و هنری، و سیاحت به هرکدام این کشورها آزادانه رفت و آمد کرده بتوانند.

 

ولی اینکه نه سطح رشد سیاسئ مردم منطقه، نه سیاست جهانی و نه بازیهای استعمار نوین به چنین خواست اجازه می دهد، ناگزیر به گزینهٔ عملی تر رو آوریم و آن انتخاب بین نظام فدرالی و نظام متمرکز است.


نظام فدرالی حیثیت ظرف را دارد که طرز حکومت مظروف آن است. طعم خوش غذا در خود غذا است نه در ظرف آن. اگر بتوانیم شعور سیاسی مردم را طوری بالا ببریم که حس وطندوستی شان بیشتر و بالاتر از وفاداری به هویت های زبانی و قومی وغیره بشوند، این مشکل حل میشود. اگر به هویت افغان بودن ارج و احترام بیشتر بگذاریم تا به هویت پشتون و تاجیک و اوزبیک بودن، خواهری و برادری ما در برابری خواهد بود، در غیر آن از روی جبر زمانه باهم هزاره و ایماق و بلوچ خواهیم بود. اگرپیوسته کُل را قربانی جُز می کنیم آگاهانه یا به طور غیرشعوری به سوی تجزیه یا «جز ساختنِ» کُل میرویم.


تازمانی که مردم کشور به منظور تغییر درونی شعور سیاسی و ژرفنگری را تصاحب نکرده اند، هر تغییر نظام سیاسی ما را به گودال وحشتناکتر می اندازد و فدرالیزم با دلایل خاصی برای افغانستان هلاکت و فلاکت بیشتر را به بار خواهد آورد. صرف نظر از نیات نیکی که ممکن در قبال چنین خواسته ها باشد، کشور را نباید در ظلمت ناعاقبت اندیشی های چنین خیال پردازیها غرق خون کرد. اگر از تجربه های تلخ  تاریخ  دیگران نیاموزیم، حتماً زهر آنرا خواهیم چشید که کار هوشمندانه نیست.


نظام برحال افغانستان مثل اکثریت قاطع نظامهای معاصر دنیا یک تشکیل متمرکز است. مؤثریت نظام متمرکز برای استقرار سیاسی، پیشرفت متوازن اقتصادی، و رشد و تکامل اجتماعی خصوصاً در کشورهای با ساختار اجتماعی سنتی ضروری پنداشته شده. 


بناً در شرایط مسلط  بهترین گزینه تشکیل یک نظام مرکز است با تفویض و انتقال مسؤلیت های اداری به ولایات کشور چنانکه پستهای اداری ولایتی از والی تا سطح ولسوالی و شاروالیها انتخابی گردند. و برای جلوگیری از انحصار و توارث قدرت قوانین یک رنگ و یک سان در همهٔ ولایات وضع شوند که طبق آن سمت ادرهٔ هر پست یا لا اقل از مقام ولایت از دو دورهٔ پنج ساله تجاوز نکند.


به امید افغانستان واحد و لایتجزاء، به آرزوی خواهری و برادری هرچند مستحکمتر وطنداران، به امید آزادی اقتصادی، سیاسی، ومدنئ در افغانستان.




 

دکتور زمان ستانیزی

استاد علوم سیاسئ پوهنتون دولتئ کلیفورنیا