در رابطهٔ الوهیت و عبودیت  خدا و بنده متقابلاً حبیب و محبوب یک دگر اند و رشتهٔ میان شان  در وصل گرایش است به زیبای و ایمان، و در فصل تمایل است به زشتی و کفران. خداوند زیباست و زیبای را دوست میدارد (۱). چون همه اوست، و همه از اوست و هرآنکه زیبای را از آن خود بداند منکر اوست. توان مشاهدهٔ زیبایی واقعیتی است در تداول و تکامل که نیکبختان را نگاه آگاه میبخشد تا از دانش به بینش گرایند. بینش دیدهٔ زیبای زیبانگر، نه دیدهٔ زیبای خودنگر. 

گل نرگسئ بر لب آب ایستاده در آب مینگرد با چشمی که زیباست، ولی زیبابین نیست، با چشمی که نگاه دارد ولی قلبی که بصیرت ندارد . در عالم بخود عاشقی تاریکئ دل نرگس در روشنئ دیده اش منعکس میشود و سایهٔ آن در آب می افتد. نرگس زیبایئ در آب افتاده را از خود میداند و در بیگانگی دل میبازد. 

به غرض تائید احساسش از عکس روی آب میپرسد: 

مگر تو هم عاشق زیبایئ من هستی که با این دقت به من مینگری؟

آب جواب میدهد: 

نور زیبایئ خداوند بر صفحهٔ صورتم درخشید که از آن صرف عکس نیلگون به گونهٔ آسمان در من تجلی کرد. من تو را نمیبینم ولی از آن در تو خیره گشته ام که انعکاس نقش نور اندر خود نهفته خداوندی را در دیدهٔ تو میبینم و میدانم که خداوند چقدر زیبا است. با شنیدن این رمز حقیقت دل نرگس روشن میشود و از آن احساس پر سوزئ  اشکوار دیدهٔ نرگس را می شوید تا نرگس الوهیت زیبای را ورائ  خودئ خود ببیند. قطره اشکی قاصد پیام بصیرت باصرهٔ نرگس  در خم مژه ها تأمل میکند تا چشم نرگس عکس جانان را در روشنئ قلب قطرهٔ اشک غلتان ببیند.

قطرهٔ اشک از مژهٔ خمیدهٔ تابش میغلتد تا نگاه زیبایئ  دیدهٔ نرگس را در آب ناب ببوسد. لیک تنویر تصویر آن تصور چون آهوی رمیده خو در تزویر امواج فرار میکند تا رمز ستیز با نفس و گریز از خود بینی را به نرگس بیاموزد. نرگس در پیش آب بی آب میشود و با درک حقیقت هستئ مجاز را ایجاز میداند و نقش بر آب را سراب. از آنرو  چشم  زیبایش را از خودبینی میبندد و با نفس شکسته سرش را در خلوتگهٔ گریبان خم میکند و چشم بصیرت قلبش را میگشاید تا در امواج دوران جهان بینی از خودی  بگریزد  تا زیبایی را که دیده اش ندیده در رنگ و رنج و رمز پدیدهٔ پدید پنهان جستجو کند.


غزل


 (۲) هست پردهٔ خیال لقای جمال دوست

 صد غیب و هر عیان که بینی نشان اوست


در خلوت خلود خوش خلقت خدای

هر برگ بوستان که ورق میزند نیکوست


آئینه است شاهد هستی اش و اندران

پدید او نهان و نهانش به جستجوست


پهلوی آب نرگسی با چشم نیمه باز

با عکسی اندر آئینهٔ آب رو بروست


چون  دیده اش فتاد به سیمائ روئ آب

بیگانگئ خود بدید که چهر ماه روست


در غمزهٔ نگاه نبودش بصیرتی

در تحیّرُ خمیده قامتش کنار جوست


پرسید ز خود: کیست قشنگی بر روی آب

بشنید هاتفی که همه اوست همه از اوست


حسرت بشُست دیده اش به آب روشنئ

نیرنگ  ناز ناظم کل بس بهانه جوست


شد مژه خم ز بار تردد اشک چو دید

در قطرهٔ زلال چکان رنگ و روی دوست


غلتید اشک ناب که بوسد بر روی آب

پندار نگهی که چو آهو رمیده خوست


آن حلقهٔ مواج گریزان ز نفس خویش

نقشی به روی آب  روان  محو آرزوست


بنگر به گونهٔ گل گلگون لیک  بدان:

راز جهان ورائ  رزم و رسم و رنگ و بوست


رنگئ که عطر را نستاید ز زلف شب

خود مشک عنبری نهفته در گل شبّوست


در آستان میکدهٔ وحدت وجود

گویند مینا و ساقی که او خود در آن سبوست


در پهن و ژرف موجهٔ ویرانه زار دهر

یافت می نشود گوهری  که ما ییم  یا که اوست


معنی بیرون آی تو بر عرصهٔ زبان

تا بشنود «زمان» که رموزت  به گفتگوست

 ۱

فاذکرونی اذکرکم - ( البقره ۱۵۲)

۲

اللّه جمیل و یُحِبُ جمال

۳

به استقبال اندیشهٔ  اقبال لاهوری

ما ازخدای گم شده ایم او به جستجوست چون ما نیازمند و گرفتار آرزوست