۱۱


در سیاهئ شب یلدا

چکیدهٔ خامهٔ خیال دکتور زمان ستانیزی

.

شب یلدا بود. 

تاریکی همه چیز را به سیاهی کشیده بود. 

اژدهای تیره گی هویت همه چیز را در سیاهی می بلعید، 

تصور تصاویر را از مخیله ها می دزدید، 

و مهر ظلمت برآن می کوبید تا برهمه مسلط باشد. 

شبی تیره و تاری بود که رنگ و رمزش را 

سکوت تعریف می کرد. 

شبی که زمینش بی سیاره بود و آسمانش بی ستاره. 

شبی که سردئ سرمایش از وفرت خویش فریاد میکرد 

و از ظلمتش آنقدر می گریست که گوی 

برف از شدت تاریکی اش سیاه می بارد. 


چلهٔ یخبندان زمستان رگ رگ زمین را به انجماد می کشاند 

تا از هیبت و شدت سرما سنگ شود. 

صخره سازیهای سرما 

با صحنه سازیهای سیاست مداران همسری می کرد، 

از سنگدلی حاکمان شکایت می کرد،

و از حکمت حکیمان حکایت. 

آنهای که خود خدایان ناخدا گردیده بودند

به شیوهٔ آن دیگرانی که خود را در سایهٔ سایهٔ خدا می دیدند 

بی آنکه از ظلمت اعمال خویش آگاه باشند 

می کوشیدند تا در درازترین شب سال 

خیالات خُلدی را به تار کشند، 

و تفکر آزاد را در اسارت تن به دار بندند. 

غافل از آن که بدانند 

که اندیشهٔ که شمعش از فیض نورانی خانهٔ خدا روشنی گرفته 

فیضان و فروزان می ماند: 

چه در تن باشد، چه بی تن، 

چون تن را توان تصاحب باطن نباشد.


وآن کشتی تن که جان را در بحر سیر الی الله 

از ساحل به ساحل می کشاند دیگر زورق شکستهٔ بیش نبود. 

بلی تنی که در راه بی منزل سالها طی طریق کرده بود 

در زنجیر اختناق در خاک و خون خسبیده  بود. 

لیک روحش از رنگ و زنگ زور و ظلم زمانه آزاد گشته 

بر فضای سیر فی الله پر گشوده بود، 

و در عالم «بقای بعد از فنا» با آفریدگار می پیوست.


خاکیان کماکان در خواب غفلت خفته بودند 

و نمیدانستند که سیه پوشی آن شب 

به پاس رحلت سالار معرفت بود، 

که دیگر اندر میان نبود. 

نمی دانستند که چراغ فیضش را دیگر خاموش کرده اند 

چون او تن به قربان داده است 

و جرعهٔ از جام جنون عشق کشیده است 

تا جان به جانان سپارد. 

صدای زینت بخش ذکر ذاهدان و یاد اسمای کردگار 

در ترنم صدای رادمردان حق خاموش شده بود 

و آهنگ همنوای در گلوی شب یلدا گره بسته بود. 

زیرا صدایی که تنغم ذکرش به نیمه شبها جان می بخشید 

و غلغله برپا میکرد، دیگر خاموش شده بود 

و با رغبت مولانای «خموش» در سکوت زمانه آرمیده بود.


بلی آدمیان ازین ماجرا بیخبر بودند. 

تنها زمین بود که در غم فراق او رنج می کشید. 

تنها آسمان بود که با زمین سوگواری میکرد 

و با زمینیان همنوایی. 

آسمانی که میدانست شهیدان راه حق را کفن نپوشانند 

پیهم کوه و کوی و کوچهٔ کابل را کفن برف می پوشاند. 

این یلدا بود که در سیاهی شب و سفیدی برف 

اضداد زمانه را ترسیم میکرد، 

تنها شروق صبحدم بود که در تاریکی ها می دمید، 

از سیاهی ها می رمید، و باروشنی ها می درخشید 

که زیبایهای خلقت را بنمایاند، 

تامگر خوبی های بیانگرش وسیلهٔ عبرت خردمندان شود. 


از خجلت ایام شروق می بایست 

بر سینهٔ سپیده داغش داغ تازه  بنمودی. 

آسمان می بایست دامن گستردی 

تا از دلتنگی یخبندان زمین 

و انجماد فکری آدمیانی که بر آن قدم گذاشتندی بکاستی. 

زمین و زمان می بایست از درد و الم برهم خوردندی. 

ولی چنین که  می بایست بود -- نبود.

 

او دیگر نبود، 

از میان مایان رسته بود و باحق پیوسته بود. 

او خاموش بود لیک اندیشه هایش گویا، 

افکارش از اسارت تن آزد، 

و خیالات پویایش خود را به من و تو سپرد 

تا پیام توحیدی اش را در وصف صفات کبریایی بلند کنیم:

 

بر تو و من است تا خشت بالای خشت نِهیم 

و پل خشتی نو آباد کنیم 

و از مینار آن آذان یگانگی خالق 

و یکدستی مخلوقش را به اهتزاز آوریم، 

تا باشد که در فلاح آن برادر شویم 

و در فرمان اقامه صفاف آن برابر.

 

بر من و تو است تا از رده های کوه  آسمایی به آسمان رویم 

و در معراج آن خواریها را در پستیهای ایام بیگانه سازیم.

 

بر تو و من است تا چون شیران در شیردروازه بِغوریم  

و  بِرزمیم  تا سیاهی ها را از میهن برکنیم. 


بلی! بر من توست 

تا کوهساران یخبندان افغان زمین را به لرزه آوریم 

و نگذاریم ستمکاران ما را در «جز بازیهای» ما بِکَشند 

و در منیتهای خود بِکُشند. 


بر ماست َتا به علم صلاحیت بخشیم و عالم را سپاس گذاریم 

تا از تاریکی های جهالت در امان باشیم.

 

بر ماست تا کوهپایه های  هندو کُش را «جهل کُش» سازیم. 

بلی! بر ماست تا شمع معرفت پیشینان را روشن نگه داریم  

و عِرف را عُرف سازیم. 

 

یقیناً بر ماست تا عاشقانِ عارفان شویم 

تا به امر و رضای حق چون عارفانِ عاشقان گردیم -- 

ور نه،  گرد یم -- از خاک،  در خاک.                   ۱۲۱۲۱۷ - ۱۲۱۲۲۱

به مناسبت سی وسومین سالشب شهادت مشعلردار عرفان 

مولانا  محمدعطا‌ٔء الله فیضانی 

به فال بیتی از ملک الشعرأ قاری عبدالله: 

   

صفای سینهٔ او فیض صبح می بخشید   مگر که مطلع خورشید آن گریبان بود


گذشت حیف سیاهی کنان ز پیش نظر    بهارحسن همین جوش خط ریحان بود