«هوالاول و الاخر و الظاهر و الباطن» خداوند اول و اولیت مطلق است و هیچ چیز قبل از او نیاید حتی توانمندئ بیان که خود از خداوند نشأت میکند. در برداشت ذهنی حلاج هر کلمهٔ اولی که از زبان براید باید اشارت و دلالت به ذکر نام حق باشد نه غیر او.


آنکه آغاز ورا آغاز نیست

وآنکه انجامش در هیچ ایجاز نیست

آنکه گاهش دایماً بی گاه بوَد

انتهای هستی اش تنها بوَد

«بَعد» از او هرگز نیاید در ضمیر

بودنش را نیست در هستی نظیر

از وجودش کی توان  انکار کرد

بودنش پیش از عدم اظهار کرد

بودن او از ازل اولتر است

ابّد ش را حد و حال دیگر است

گر بگویم قبل، قبل خود بعد از اوست

ور بگویم «جای» هر جا عهد اوست

باطن او در حضور خسبیده است

ظاهرش در باطنی پوشیده است

ذات او پوشیدهٔ عریان بوَد

دوری و نزدیکی اش پنهان بوَد

۱۲۰۲۲۲ - ۱۲۰۲۲۶


حسین ابن منصور حلاج  اناالحق گفت نه از بهر آنکه ادعای خدایی کند، بلکه برای آنکه از منیت خود انکار کند.  ندای اناالحق حلاج ادعای تفرعن نبود، بلکه تسبیح اناالحق منصور به خاطرانکار از خود بود. دانستن این تفاوت باید هزار سال بعد از شهادت او بر اهل خرد روشن باشد. این حقیقت را کمتر از پیشینان میدانستند ولی باید بیشتر از پسینان بدانند، در غیر آن دچار خودپرستی میشوند و این کار انکار از خدا است. 

منصور به پیروی از قران هیچ چیز را جز به نام او آغاز نمیکرد. پس اگر «انا» از «الحق» اولتر می آید، به اساس اولیت ذکر باید دلالت به خداوند کند. چون هیچ چیز را شایستگی مقام قبل از خداوندگار نیست. همچنان در ذکر «من بندهٔ خدا هستم» من دلالت بر خداوند میکند زیرا هم اول کلام است و هم آغاز انگیزهٔ بیان که آن خود از خداوند نشأت میکند. در غیر آن کلام به نام خود آغاز می شود و این مُجاز نیست. 

در صفای حقپرستی که ذهن حلاج را احتوا میکرد،  هیچ چیز و هیچ کس حق اولیت و قدامت بر خداوند را ندارد، و اجازهٔ حذف و اشغال مقام او را ندارد که در پهلوی خداوند قرار گیرد. پس ذکر هویت کاملاً متفاوت از خدا همراه با نام  خدا در یک عبارت شرک است. این اجازه را نه باید به نفس انسان داد، نه به اندیشهٔ هویت خلاق او، و نه به دستور زبان او که خصلتاً از منیت های انسانی ساخته شده و هر بیان و بیانیه از ضمیر «ما» و «من» آغاز می شود نه از ضمیر ناخود آگاه که دلالت بر ذات حق کند. 

ازعمق ایمان تا سطح بیان منصور را عقیدت بر آن است که خداوند لامکان هرمکان است، پس هیچ مکانی از وجود او خالی نیست حتی مکانی که جای کلمهٔ «من» را بر روی کاغذ اشغال میکند. همچنان اهتزاز هر کلمهٔ که از ذکر آن برزبان میآید، حتی از خیالی که در رابطه با ذات او در ذهن انسان خطور میکند همه و همه حاوئ از جوهر ذاتی او هستند.

حلاج مرغ جان را که استعاره از نفس انسان است در تمثیل طاسین نقطه چنین مخاطب قرار میدهد:

مرغ صفا با دو نفس در پرواز بود. 

از جاه و جلال منکر، لیک از پریدن آگاه، 

با ذکر گویا و از ریاضت جویا.

پرسیدم عزم کجا داری؟

گفت با هر پرم  بسوی جانان پرم.

گفتم بالت رابه مقراض از یأس و فنا بِبُر 

تابه این سِر پی نبردی از پی ام نیا.

بدان که راهش از پیمودن نیست، 

و جایش بهر پریدن نیست.

شنوایی و بینایی اش را مانند نیست 

چون او هر آنجا است که تو هستی. 

با پریدن میتوان به جایی پرید

ولی نمیتوان به حریم او رسید.

با پر و بالش در بحر بیکران دانش سرنگون شد 

و با آخرین نفسش به حق پیوست و رست.

۱۲۰۲۲۷ - ۱۲۰۳۲۲


حسین ابن منصور از ادغام مقطعات قلب قران یعنی از ابتدای سورهٔ طه و انتهای سورهٔ یس کلمهٔ «طس» (با جمع طواسین) را تشکیل داده که از طریق این طواسین رمز ذات لاینتاهی مطلق خداوند را عنوان میکند. مهمتر از آن  منصور روشن کرد که انسان نباید در خودمرکزپنداری منیت های ما و من  به خود بگمارد بلکه در خدامرکزپنداری به سوی آفریدگار هستی بگراید که این معنئ واقعئ تقوا است. چون همهٔ نیستئ هستنما از ذات او نشأت کرده و به او بر میگردد، در این برگشت به خداوند دوری از خود و در نهایت انکار از خود اصل تقرب و نزدیکی به خداوند است که در نهایت به وحدت می انجامد و آنگاه میدانیم که هرچه را زوال است جز او را. 

کل شی هالک الا وجهه الله.

اگر ذات حق را آنچنانکه باید بشناسیم باید هیچ چیز را در برابر او چیزی ندانیم. پس هر چیز و هر آنچه هست، اوست و هیچ چیزی نیست جز خداوندگار. 

«وحدهُ لا اِلله لِا هو»

منصور اندرز های در طواسین ستود:

از خیال، میان تهی کن

از خال، سر ببُر 

در حال، بباش

که همین است

و بس.


پیروی از مخلوق راه رسیدن به خالق نیست.

خداوند را باید در سطح ورای ذهن پوید.

فهم تو معیار حقیقت نیست.

پی بردن به حقیقت به اثبات خدا نمی انجامد.

توحید در باز پیوستن با اصل است.

وصف خداوند تنها در توان خداوند است.

بگذار خداوند در حقیقت ذهنت جا داشته باشد

بگذار او حقیقت ذهنت باشد.

بگذار او حقیقت باشد

بگذار او باشد

بگذار

باش


در نیایش کرد ستایش مر خدا را.

خالقا! بنمای بمن این راز  را.

راز هستی، راز خلقت،  شرح این اِعجاز را

کن نصیبم عشق خود، ده درد و سوز و ساز را.

ده توانم تا بدانم خالقا، تو کیستی؟

تا بدانم  من کی ام، تو کیستی؟


التجا کرد، 

ز التماس دست بر دعا کرد،

چون  ورا حاجت روا کرد.

چشم دل سوی سما کرد.

باز پرسید: ای خدائ  من! بگو  تو  کیستی؟

ای خدایم! کیستی، تو چیستی؟


چون ز کثرت چشم پوشید.

رنگ ز هستی رخت برچید.

اندرون خود نگنجید،

از دو دیده اشک  بارید،

پس ز مستی جامه بدرید.

اندرین  فریاد  نالید:

کای خدای من! بگو  تو  کیستی؟


چشم دوخت بر آسمان،

هم چشم سر هم چشم جان،

فریاد کرد منصورکه یارب! کیستی؟

یا ربی! خواهم ترا دانم،

به چشم دل ترا بینم.

به راهت دیده بردوزم.

ز خود اندر تو بگریزم.

از آن خواهم ترا بینم.

بگو تو گیستی؟

ای خدای من! 

بگو تو چیستی؟  تو کیستی؟


پس ندا آمد ز بالا،

کرم آن ذات یکتا،

در طنین لبیک گویا.

شد به عظمت هم به حشمت

این ندا اندر ندا اندر ندا

 

«من تو ام  منصور، من اندر تو ام.

من تو ام.» من تو ام   من تو ام   من تو ام


چون جواب بشنید وی از درگهٔ منظور او،

صد صدا پیچید از آن در خاطر مستور او،

فهم آن پوشیده ماند از ساحهٔ مقدور او،

گشت منصور بیخود و شد بیخودی دستور او،

در تألم خود بباخت تا او بیافت.

وین باخت و بردش هست کرد.

آنچنان کاو را نبود باور دیگر،

چون باورش بر حق رست.

او بدانست حق را، حقیقت مطلق را.


پس به فریاد آمد و صد بانگ زد

کو عالمیان! آی منم، آن حق منم.

آی مردمان آن حق منم، الحق منم.

من چو از او یم، رمز اناالحق منم.


زان بگفتندش: خموش، تو نیستی.

رو  توبه کن، رویت به سوی قبله کن

در فهم گفتارت کمی اندیشه کن

تا بخشدت آن بوالعلم.

منصور گفت: دانم که اویم، 

پس مرا تقصیر نیست.

وین خاستهٔ  تقدیر نیست،

در گفته ام تذویر نیست.


بازگو کردندش همی،

بیهوش کردندش همی

تا اندکی خاموش کردندش همی.

احضار شد منصور تا گیرند از او اقرار را

کو لب نباگشاید جمع اسرار  را،

تا او کند انکار ز فرمان عجب،

لیک کی ببست لب مرد حق از امر رب.


تعزیل کردندش کز او گیرند مجال،

تا نبودش فرصت قال،

منصورگردید بس ملال،

اندیشه اش برحال و قال،

هم دور خط هم دور خال.


او را به بند انداختند، در انزوا بگذاشتند.

بس دیر شد، جسمش ز کبرت پیر شد.

چشمش ز کثرت سیر شد، سعادتش اکسیر شد.

ده سال و چند از عمر زارش تیر شد.


واخواندنش تا بشنوند اقرار او، 

تغَیُر اظهار او.


گفتند تو ز آدم زاده یی،

تو روح نی، بل ماده یی.

در دام جن افتاده یی.

گم گشته تو زین جاده یی

رو دورتر زین جا برو،

زین پس دیگر آزاده یی.

منصورگفت: همواره آزاد بوده ام.

گرچه به صورت ماده ام،

لیک پر تو آراسته ام،

در جام هستی باده ام،

از کیف مستی زاده ام.


خود وارهید زین درگمی،

تا پی برید اندیشهٔ آزاد را.

هم بشنوید این پند پیام آور را

کاو باشد خود نیک داورا:

«لایَسعَنی ارضی و لا سمائی  

بل یَسعَنی فی القلبِ عبدِ المومنی»

«آن حق نگنجد در سما و در زمین،

لیک گنجد او در قلب پاک مومنین.»


منصور گفت: دانم که ذاتش داور مطلق بود

زان قلب من روشن به نور حق بود:


زین دور و بر هفت داوری آراستند،

مستنطقش بهر قضا بگماشتند،

چون شبلیان صدها به پا برخواستند،

حلاج را بهر شاهدت خواستند.

منصور گفت: چون من به جز او نیستم.

بر غیر که شاهد نیستم،

باشد سوایی شرک محظ، پس من که مشرک نیستم.

آنچه زمن خواهید که من آن نیستم.

من شاهدم بر نفس خویش،

جز ذات حق هیچ نیستم.


فرمان بیداد زمان از کیفرش عاجز بماند،

بهر تظاهر دادگر فرمان بخواند،

امر به دار آویختن حلاج الاسرار را براند.

دستش به دامان قضا خواستش نبود جز از رضا،

منصور همی گویای اناالحق به داد دار رفت.

دست و پا از تن جدا، خون تنش برخاک دمید،

از قطره های خون او فریاد «اناالحق» جهید:

کان حق منم، الحق منم، منظور اناالحق منم.


در نا آگهی سوی حلاج بشتافتند،

هم خس و خار به سوی او پرتافتند

صد سنگ و خاک بر صورتش آویختند

درد آور از هر سنگ سخت آن یک گُل بی ساقه بود

آن گل که شبلی  بر رخش انداختی 

گلی که رو بوسید و  در پای حلاج افتادی.

آن گل که گلبرگش به خون الحلاج خونرنگ شد

وان رنگ که شبلی را همه عمر ننگ شد

از زمزمهٔ «إذ رَمَیْتَ ما رَمَیْت» 

در کوی و در آهنگ شد.


آنگه زمان ایستاد شد

منصور ز مستی شاد شد

او چون به حق نزدیک شد

زان پس جهان تاریک شد.

من صور ام


من صور ام، من صوراسرافیلم و آهنگ رستاخیز دیر

صورم من  مر مردمان خفته را

مردمان خفته را کز ماضی و مستقبلی نا آگه اند

من زبان پندم و بیدار سازم آن همه خسبیده را

تا بشنوند از حق پیغام اِلا

نیست این هستی، جز او حق نیست

وین همه هستی تجلئ از اوست

هستی ما نیست هست

هستی ما نیست و آن پندار نیستی هست که هست

لیک کم دانیم و پنداریم هستی را خیال

چون در آگاهی سرآید عقل

چه کس داند که راز هستی چیست.

عشق فایق آید و داند که جمع حق یکی است

رمزهستی گربدانستی همی باشد خواست و منظورم.

منصورم، زان من صورم.


من صورم

من صورم، من صوَرم

من صوَر ذاتم که گویندش خدا

او یم من چون نیست جز او هیچ هستی دیگر

وین تجلئ  ز هستی اوست که هستش خواند خلق

من به جز او نیستم

هستیم چون اوست که هستئ کل است

هستئ من اوست، من ز او یم، چون او یم

چو جز او نیستم

صورت من اوست و او داند که هستم من، من

زآنسبب هستم که منظورم.

منصورم، من صورم


منصورم

منصورم، آنم که اناالحق گویا جان بداد

جان به حق داد پیش از آن کو جان بداد

جان بداد بی آنکه دادش بشنوند

لیک  نبودندش توان کان وصل جان بینند نیک.

آنگه که بشنیدند ندانستند رموز هستی اش

حق! به دار آویختنش اثبات «اناالحق» بود

چونکه برگشتش به دانجا بود کز آن بگسسته بود

نام او پویای هستی

لب او گویای مستی

روح او خود آه هستی

خون او از خاک رستی

تا شود اثبات هستی

لیک ندانستند رمز چرخش افلاک را

منصور اسرار الحلاج را

او نه منصور بل عبارت بود ز اثبات خدا

کش همی گفتی که من صور ام

لیک  ندادندش حق کآرد بیان کو هست حق

زانکه بایست گفت حق!

نام او بودی عبارت ساز و هم گویای حق

هی بگفتی حق که من صورم ز تجلای حق

پس حقم، مقبولم و منظور به آن درگاهٔ حق

حسین حلا ج نیستم زانکه منصورم من 

من صوَرم، من صور ام، و من منصورم.

منصورم.

۱۲۰۳۱۸