آدم به بوستان بهشت نگریست و فراوانی خجسته یافت از باغبان جنات نعیم.  چون در خود نگریست، خود را چون جام گِل طین تهی یافت. خواست طنینی از آن جام گلی بشنود. پس با ناخن انگشت شهادت بر آن زد و آهنگی شنید گویا. با شکست سکوت همین قدر دانست که از قضا قدر با جبری شکست که اختیارش از او نبود. جام گِلی اش را از اختیار پر کرد و بی اختیار سر کشید تا اندرونش آتشی افروخت که رنگ نارش سرختر از انار بود، سوزش از عشق پروردگار و نورش از آگاهئ جاویدان.

چون به خود آمد قدر قضا دید. پس تسلیم حق گشت و چشم به آسمان بیکران معرفت دوخت تا او را بیابد و به اختیار بستاید. آنچه رضای خالقش بود پذریفت، دست نیایش (۱) بلند کرد وگفت: رَبَنا ظَلَمنا اَنفُسَنا.(۲)

طنین این آهنگ هستیزا به گوشم رسید. به عُرف و پاس پدر آدمیت به دربار ایزد بی همتا پناه بردم و استعانت جستم: اِیاكَ نَعبُد و اِیاك نَستَعین.(۳) 

چون نوح نوحه سرایدم و آرزوی دیدارش در دلم چنان بسط یافت که زبانم به نحو نوح نوحی گشت و صورتم چون اُستون حَنانه از خجلت حنایی. بهر دیدارش دیده به دار آن دیار بشتافت تا مگر چون ابراهیم راز هستی اش را در نگاه بنفش ستاره گان ببینم و بزرگی اش را در پهنای بی پایان نیلگون کمان.

سپس در دامن صحرای خیال به یاد موسی عمران روانه شدم تا شاهد مشهود باشم. لیک هرچند صدا کردم، نه جواب او شنیدم و نه انعکاس خود. سکوت زبانم فریادی را شکسته بود آه دلم را اندرون فرومیبرد، بر لبم مهر سکوت می بست و مرابا خیالم تنها میگذاشت. اهتزازا فریاد عطش دیدارش در دامن کوه همچنان می پیچید لیک از صورتگر هستی صورتی هویدا نگشت. 

در یأس اَرَنی گفتم، چون در خیال  لَن تَراَنی بشنیدم  ضرورتم افتاد تا صورت ذات اقدسش را در تصور بپرورانم، لیک از گوشهٔ ولا تُصَوِرُ شنیدم و دریچهٔ تصویر را بسته یافتم. در سکوت فریاد کردم. خدایا! چون ترا فَاَحبَبتُ اَن اُعرَفَ فَخَلَقتُ الخَلق لِکَی اُعرَفَ لازم افتاد پس بمن هم توان بخش تا تمنی کنم أساَلُکَ اَن تَتَجَلی عَلَینا بِنورِکَ چون این و آن لازم و ملزوم همدیگرند، ورنه:

این چه عشق است که نه دیدار دارد

لیک همی با دل من کار دارد

مُلهِم گفت: وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الامُور.(۴) گفتم میدانم، پس یا صبرم ده تا توان فراقت را توانم کشید، یا جانم گیر تا دیدارت زودتر نصیبم گردد، گرچه از کمال دورم و سزاوار عنایت کرم تو نیستم. به گوشم آمد وَالله یُحِب الصَابِرین.(۵) با شکیبایی شنیدم و خموشیدم و گفتم سَمِعنا و اَطعنا.(۶) لیک شوق اندرونی ام از بهر دانستن راز آن هستئ بیگونهٔ لَیس کَمِثلِهِ شَیاً همچنان میبالید. رمز نیایش دانستم که خداوندگار را باید در خلاقیت زیبایها و در زیبایهای خلقتش بستایم چون او سزاوار عبادت است و ما سزاوار عبودیت. بس دوعا کردم:

الهی! چون ستایش ترا زیبد، نباید چیزی را ستود. لیک چون در آفرینش همه چیز نمودار زیبایی توست، باید همه چیز راستود؛ زآنکه ستودن حسنات نیایش در قلب و ستایش بر زبان است مر ترا. پس هرچه بینم پدیدار راز نهفتهٔ خلقت توست. مستجابش گردان.

زآن پس در ورای زیبایی آفریده هایش در عالم ناسوت وصف عشق مجازی بر خود روا داشتم. این بار نصرت نصیبم شد و اجازهٔ رسول خدا آمد که: و تَفَکَرو فی آلا اللّه ولاتَفَکَرو فِی ذَات اللّه. طی طریق کردم با خیالش، پنهاه بردم با خیالش، و جاگزیدم در خیالش. آنگه نوری دیدم مَثَلُ نورِهِ کَمشکوة (۷) و در آن فزونی دیدم از تجلئ نُورً عَلی نُور(۸) و جودی یافتم شاهد یَهدِیَ اللهُ لِنورِهِ مَن یَشأ (۹) آنگه رضایم را در رضایش پوییدم، و واجب دانستم تا ادای شکر شکر کنم، و گفتم سُبحانَكَ. سپس روی آوردم به هفت آسمان تا راز حقیقتش را در پرتو نور آفتاب بینم.


١  در پارسی قدیم نیایش و نماز هردو به معنی، خضوع، و احترام به کار رفته. اینجا ایهام است.

٢ قران ۲۳ - ۷

٣ قران ۱ -۵

٤ قران ۳-۱۰۹

٥ قران ۳ - ۱۴۶

٦ قران ۲- ۲۸۵

٧ قران ۲۴ - ۳۵

٨ قران ۲۴ - ۳۵

٩ قران ۲۴ - ۳۵