۱۱
در امواج زایران قونیه
نوشتهٔ داکتر زمان ستانیزی
سحرگاهان در قلب قونیه از خواب برخاستم و شکر خدای کردم. سیاهی کماکان بر عالم مسلط بود. در استقبال لحظات که افق مشرق به پیشواز شمس دامن نور می گسترد قلبم با نور آغشته گشت.
باغ ذهنم از خاطره های رنگین دیروز گلزاری آراسته بود. خاطره های که شب با من به خواب رفته بودند در مخیلهٔ سحری ام از رنگ وقایع گلدسته ها می چیدند تا فرداهای خیالم بر هست و بود حقیقت حالم رشک برند. بلی، لحظه های چندی از عمرم که باخاطره ها سیراب گشته بودند پیاپی بر پردهٔ خیالم تصاویر روز پارینه را ترسیم می کردند تا با نقش بستن مظاهر زیبایهای خلقت خدای هستئ ذهنم را معنی ببخشد.
لحظهٔ که تبسم شیخ پیش از حضورش از من استقبال کرد. و آن لحظهٔ دیگری که در آن خود را پیش در منزل او یافتم و شیخ گفت، «رسیدیم.» گفتم، «کجا»، گفت، «به درگاه متقیان». و آن زمانی که مرا به سفره گسترده از نعمات فراوان دعوت کرد و گفت خانم شب خواب دید که فردا مسافری می آید از راه دور و باید تدارک سفره کنم. مرا باور نشد تا آنکه ترا دیدم. «خوش گیلدز، عافیت اول سُن».
یا لحظهٔ که از خوان سفره به خان صومعه رفتم و مرشدی میان حلقه مریدان یافتم که پیوسته از معرفت بیان می کرد. من هم به آنها پیوستم و با معیت شیخ پیش مرشد رفتم و ادای دین کردم.
زمانیکه با آلپرن، پسر شیخ و سماعذن مقبرهٔ مولانا معرفی شدم. جوانی که در مقابل هر سوالم سر تعظیم فرو می آورد و بلی می گفت آن چنان که گویی کلمهٔ نفی در قاموس کلامش نیست. بلی آلپرن مجاهد رهنمای آن روز من شد و دوست هر روز دیگر.
تا فرا رسیدن آن لحظهٔ که به انتظارش روزها می شمردم. لحظهٔ که چشمم بر گنبد دوار پیروزه گون مزار حضرت مولانا روشن گردید و تصور دیرینه ام به واقعیت پیوست. قبهٔ کزان قونیهٔ امروز رشک چشم بلخ پارینه گشته. گنبد بی مانندی که در آن آمیزش شکل و رنگ از سیاق سلیقهٔ خاص معمار ماهری گواهی می دهد. ذهنم از صفحهٔ پرسودهٔ برخواند: خداش اجر دهد هرکه خراب آباد کرد.
و آن لحظه ای که چشمم به صِله سندس سبز جلال الدین محمد آن مسافر آوارهٔ بلخی نورانی گشت که چون تاج فضیلت آرامگاه اش را مرغوبتر ساخته بود. به تقلید از دستارش در خیال دور سرش گشتم و پیچیدم تا در زمانه ها گم گشتم. هر آن که به آرامگاه مولانا نزدیکتر می شدم موجی از زایران مرا با خود دور می برد. برمی گشتم به دامان پر برکت او تا در نوسان وصلت و فراق با روحش بیامیزم و در تناوب مد و جذر قرب او را وسیلهٔ قرب یزادن پندارم. دلم دور از آرامگاه او نا آرام می گشت. سماعذن رهنمایم که حالم را درک می کرد به من اطمینان خاطر می داد و می گفت تأمل رواست، باکی نیست. من تا آن زمان اینجا می ایستم تا تو مولانا را با دیده سیر ببینی. دل کندن از دیدار مزارش دشوار بود ولی پای کندن از آنجا دشوارتر.
ایزد چرخش تداول زمان را چنان یاری کرد که ظهر مسجد مولانا به خاطرم سکون بخشید و عصرگاهان مسجد شمس به شورم آورد، شام نزدیک آرامگاه قونیوی خلعت سیاه پوشید، و شب در خانه گاه شیخ جبین به زمین رسید. میانمردمی متقیان قونیه دور از انزوای غربت غرب مقیم ام کرد. در آن لحظهٔ دیگر بلندی قصر کی قباد شاهد شهادت میناره های سر به فلک کشیدهٔ افق دوار قونیه بود که به شکل عدد یازده رمز «هو» را معنی می کردند.
در ابعاد زمان از خود رفته بودم که ناگه طنین صدای یاد خدا از بلندی مینارهٔ در شفقداغ قونیهٔ قلب شب را شکست. و تسلسل آذان های پیهم آهنگ دلنشین از ذکر خدای بود که انعکاس تنغم آن از بلندی مینار مسجد به شش جهت می وزید و در سحرگاهان سرد خزانی در دامان تپه زار اطراف قونیه آنچنان می پیچید که گویی سروش یزدانیست. طنین تداوم زایای آن هنوز هم به روحم آرام می بخشد. او بزرگ برحق است و سزاوار ستایش.