۱۱
راز دل دکتور زمان ستانیزی
گرداب فلکسا
ای جان جان با جان بپر، تا وادئ حیران بپر
زآهسته رفتن باک نیست، افتاده و خیزان بپر
از خود بگریز و با خدا بیامیز.
راه عالم معنی در پیش گیر و به عقب منگر.
آهسته رو تا چشم ذرات ریگ را خاک نکنی.
از دارایئ این دار خود را در حذر دار
که عدم شود.
عجب مدار اگر در پندار استغنای عنایاتش
دریابی که با مژه هایت قدم می نهی
و با دیده ات راه میروی،
چون عقل از فهم معجزه عاجز است.
هراس مکن، شاکر کرم باش.
با زایران مدینه بپیوند
لیک از ایشان جهت گنبد خضرا مپرس
که آن خود نماید و خود بنماید.
بدان که اندیشه های یکتاپرستی ات
از فیض سبزینه پوش جاوید روان
بر صفحهٔ زلال حوض کوثر نقش می بندد
و تو را به دیدارش می گمارند.
لیک بدان که یک جان جانان
بهتر است از صد نقش عریان.
از پی پیمان پیهم ره پیمای.
چون رفتن بهتر است از رسیدن
زیرا در اولی ذوق زنده می تپد
و در دومی امید همواره می میرد.
راه کعبه را با دل و دیده دنبال کن.
در میقات از تار و پود جان جامه آرای
و از اقلیم صفا احرام ببند.
در مقام معلی غرورت را نعلینِ پا کن.
کبر به کبریا گذار چون صفت اوست
و با مخلوقش نزیبد.
از امتیاز پرهیز کن
چون آدمیتِ آل آدم در برابریست.
در کوه رحمت با عرف آدمیت
و عرفان الهیت آشنا شو.
از حئ حوا و از دم آدم نَفَسِ تازه گیر.
از دام غفلت میان بِبُر تا جز دم از آن نماند.
آنگاه تو آه در دم شوی، و در معنی آدم.
در مقام ابراهیم با برهان بپیوند
و نَفست را با تیغ قاطعیت ایمان قربانی کن.
آهنگ تکبیر وحدانیت شو
تا در فریاد سوزان ابراهیمی
با ابدیت لحظات بیاِیستی
و جهان را به لرزه آوری.
در آرزوی قربش گاو نفس را قربانی کن.
دریاب که رمز قربانی در کشتن حیوان نیست
بلکه کشتن خودیست در راه پیوستن به او
که آن معنئ قرب باشد.
اگر چشمت از سپیدئ جامهٔ زایرانسیاهی کرد،
نظرت را به سیاهئ سنگی بدوز
که محراق حدقهٔ پویا و بصیرت بینایئ بشریت
است از نظارهٔ آسمانهای بیکران.
سنگی که چون نقطهٔ سیاه
در اعماق کائینات منیت های مؤمنان را
به گونهٔ اجسام سماوی می بلعد،
هست را نیست می کند، و بود را نابود.
سیاهئ سنگ را با رنگ عدم و رمز اثبات
با دیده از دور ببوس.
پا بنه به کویِ او، و دل ببند به موی او.
دلی که از حجر سیاهی آموزد تا از سختی اش
دیوار کعبه دل را استوار نگه دارد.
از هاجر نرمی آموز تا صفای قلب مادر را
در تناوب صفا و مروا درک توانی.
بین حجر و هاجر چون عقرب ساعت نوسان کن
تا رمز گذرایئ تقویم زمان رابدانی.
چون هاجر از منیت ها هجرت کن
تا اسم عیلی در تو، و از تو زاده شود.
قلبت را چون اسمعیل در صفای اشک روان
بِشوی تا در یقین کامل سر درتسلیم حق نهی.
اسمعیل وار از شیطنت خودی در گریز باش
و با نیرنگ نفس در ستیز.
مینای شخصیت ات را در جمرات مِنا
با جوهر انسانیت پیراسته ساز.
اسمعیل شو تا فریاد عطشت
سقف آسمان بشگافد و از زمزمهٔ آن
در دل زمین زم زم سرشک داغ دیدهٔ
مادری در خوف و رجا بجوشد که
در تکرارِ زمِ حیرت می اِیستد
تا با آب دیدهٔ هاجر ضم شود
و چشم او چشمهٔ زم زم.
پس روی آور به سوی او.
با گرداب فلکسای زایران بپیوند.
به پیمان وحدت الوجود او جواب دِه:
لَبَّیكَ اَلَّلهُمّ لَبَّیكَ
در همهمهٔ طواف کهکشان بشریت
آنقدر بگرد و بچرخ تا در غبار کثرت خاکیان
ناپدید شوی و جوهر هستی ات
با وحدانیت آفریدگار چنان در آمیزد
که از تو چیزی نماند
که ادعای تصاحب نام کند - چه رسد به حق.
پس هیچ شو. خود خاک شو، آزاده و بیباک شو،
چون ذره بال و پر بِکَش روانهٔ افلاک شو.
۱۲۱۰۲۵ - ۲۱۰۷۱۹
گرداب فلکسا الهامی است از حج معنوی که مخیله ام آنرا با نگینهای اندیشه های عرفانی پیراسته به سبک شعر آزاد سروده است. امیدوارم این تحفهٔ عیدی ام را در ژرفای بینش تنهایی تان بپذیرید.
حج رفتن میتواند سیاحت و جهانگردی باشد، ولی میتواند هم سیل باشد و هم سیر، سیر اندرونی است. حجی که از بهر القاب نیست بلکه برای منقلب ساختن قلب است تا در تجلیگاه ذات اقدس از وفرط تشعشع نوراً علی نور از آنچه که بی نور دیده نتوان کور شود. در هر منزل این حج در نوسان بین تحول و تکامل دوباره زنده شو و خود را بیاب زیرا در این حج تو خود آدم و حوا یی، تو ابراهیم برهان هستی و اسمعیل لبیک گویای سروش آسمانی که هم پیامش تویی و هم فرستنده و گیرنده آن. بلی در این حج هاجر و هجرت تویی. پس برخیز و از دونی ماده و لدونی عالم حسی هجرت کن. خود را هیچ ساز، خاک شو، گردهٔ افلاک شو، و نقطهٔ سیاهئ عدم را در عدم گرایی بپی تا به عالم معنی رسی - در گرداب فلکسا.