شیشه و سنگ
داستان کوتاه
نوشتهٔ دکتور زمان ستانیزی
سایهٔ تبسم تو را
در آئینهٔ حباب قطرهٔ خیال دیدم
که بر صفحهٔ بی رنگ روزگارم چکید.
درد دلم جامهٔ اشک پوشید و به پای مژه ها رفت،
مکث کرد... گفت: بریزم،... یا نریزم!
❖❖❖❖❖
در روزگار جوانی با رسم و رنگ و هوی و هنگ فرهنگ های قدیم علاقهٔ فراوان داشتم. رسالهٔ جواز تحصلیم را که باید در تازه نگری به سبک هنر نقاشی و مهندسئ معماریهای عصر اسلامی اسپانیا می نوشتم مرا برای تحقیق یک سفر تحصیلی روانهٔ آن دیار افسانه ای کرد. در حالیکه دیگران برای درک اسرار خلقت به آسمانها می نگریستند، من پیچیدگیهای نمادین پیهم پیوستهٔ هنر دست انسان را در آسمانهای سقوف معمارئ قصرها، مساجد، و معابد دورهٔ اسلامی اسپانیا می جُستم. روزی زیر رواق مُقرنس قصر الحمراء خود را در حیرت باخته بودم. پندارهٔ خیالم تعابیرئ از خطوط و نقوش زیباییهای زمانه ها بر میداشت و تسلسل آن مرا از در و دیوار دربار باخود می برد. می دیدم که چه گونه خطوط از هم گسسته، زوایای باهم پیوسته، و حروف باهم آمیختهٔ هنر نقاشئ معماری اسلامی نماد لایتناهئ وصف ابدیت خالق را در خلقت مخلوقش زیب و زینت می بخشد.
در یکی از آن روزها که در زیر رواق گنبد بلند نیمه روشن مشغول مشاهده بودم، ترنم هاتف غیبی به گوشم رسید. صدای شنیدم از دوران دور، از عصرهای به خواب رفته، از زمانه های که معیارهای جوهر عاطفی انسانیت آن زیر غبار هویت های کاذب دیانتی سده ها خسبیده بود. تاقها و رواقها از شکوه و جلال و اوج و زوال مردمانی حکایت می گفتند که گرم و سرد ایام
۱۱
زمان ستانیزی
رقص باران
آفتاب صفحهٔ سحاب بر رخ می کشید.
غروبش در دامن آسمان از سیاهی صحنه می آراست.
شب با سُرمهٔ رمزش در سندس سیاه می پیچید.
در غم غیبت غروب فرو رفته بودم
که دستی بر دل در زد و مرا خواند.
در را گشودم.
تنهایی تنها ایستاده بود،
اجازه ورود می خواست.
مهمان را درون دل و منزل پذیرفتم.
شوخی طبع تبسم مشکوک سکوتش را ربوده گفت:
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
کنایه ام جواب داد:
آن ناز و باز و تندی در بانم آرزوست
در را عقب استدلال ببستیم
در خلوتگهٔ شبانگاهی نزدیک پنجره جا گزیدیم.
پیاله ها را از حیای شب لبریز کرده گذاشتم،