۱۱

زمان ستانیزی

رقص باران

آفتاب صفحهٔ سحاب بر رخ می کشید.

غروبش در دامن آسمان از سیاهی صحنه  می آراست.

شب با سُرمهٔ رمزش در سندس سیاه می پیچید.

در غم غیبت غروب فرو رفته بودم

که دستی بر دل در زد و مرا خواند.

در را گشودم. 

تنهایی تنها ایستاده بود،

اجازه ورود می خواست.

مهمان را درون دل و منزل پذیرفتم.

شوخی طبع تبسم مشکوک سکوتش را ربوده گفت:

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

کنایه ام جواب داد:

آن ناز و باز و تندی در بانم آرزوست


در را عقب استدلال ببستیم

در خلوتگهٔ شبانگاهی نزدیک پنجره جا گزیدیم.

پیاله ها را از حیای شب لبریز کرده گذاشتم،

تا عطش از بی آبی ننالد.

سکوت مناظرهٔ نگاه های ما را ترجمه می کرد.

لحظه ها در تأمل خود شماری می کردند،

و با خود تاریکئ شبگون می آوردند.


نزدیک رفتم،

روبروی تنهایی نشستم.

در ژرفای دیده گانش رنگ دیدهٔ خود را دیدم.

روحم آرام گشت، ولی قلبم تپیدن گرفت. 

خاطرم با خاطره هایش درآمیخت.

قافلهٔ یادها پیهم پیش چشمم راه می پیمود

بعد از درازای در کاروان سرای اندیشه ها نزول کردیم 

و با تفکر عمیق زیر لحاف شب خوابیدیم.


نیمه های  بعد از نیم شب،

قطره های باران بر پرده های شیشهٔ پنجره می نواختند. 

لحظه ها با شور و شدت شِگرَف شِگِفتِ باران می آمدند.

برق سینه آسمان را می شگافت، 

و رعد با بلندی هیبتناک می غُرید.

تنهایی از هیبت آن جهید و به آغوش من پناه آورد.

سرش را بر شانهٔ من گذاشت. 

دلش آرام شد، ولی تنش مستی می خواست.

مستئ که در بیرون با قطره های باران می رقصید.

زمزمهٔ زبانش هنوز در قید تغزل سرشب نوسان میکرد:

رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست

...

آن های و هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست

با نگاه پر از استفهام در دیده گانش خیره نگریستم.

زبانم پرسید: در این باران؟

تنهایی با تکان سر تائید اصرارش را جواب داد.

مصلحت دیدم،

بی درنگ هردو آنسوی پنجره جَستیم.

من و تنهایی با دست و پا و سر برهنه،

با سر و صدای باران و با غریو طوفان درآمیختیم.

در میان قطره های باران با مستئ شب می رقصیدیم.

قطرات باران که روی تنهایی را می بوسید، 

زیبایی اش دو چندان می شد.


تاریکئ شب روشنئ در قبال داشت

قطره های باران بهار می آوردند،

بهار سبز، بهار سرو، بهار سُرور، بهار بهار،

و ما به پیشباز چنین بهاری می رقصیدیم.

هرچند خود را در سلطهٔ تاریکی شب گم می کردیم،

روشنی بهار سراغ ما را می گرفت.

تنهایی هنوز هم غزلش را زمزمه می کرد:

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

...

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست


خیال را با خیال تنهایی بافته بودم،

و خود را در آغوش تنهایی باخته بودم.

دیگر هیچ یادم نیست جزا اینکه،

بعدها، دیر بعد ...

چهچهه و نغمه های بهارئ 

غوچیهای نشسته بر شاخچه های خمیده بیدارم کردند.

بیگاه پگاه شده بود.

پرتو زرین آفتاب بر رویم می تابید.

با دست و پا و سر برهنه،

خود را بر روی سبزه ها افتیده یافتم.

جامه هایم خیس و تر و موهایم ژولیده بود.

دور و برم در حیرت به بی مبالاتی ام می نگریستند.

هر سو دیدم از تنهایی اثری نبود،

ولی طنین ترنم تغزل تنهایی 

هنوز هم آهسته آهسته در گوشم می سرایید:

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

...

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.


۱۵۰۳۲۴-۱۵۰۳۳۱