به نام آفریدگار وجود و عدم

عدمیت یا نِهیلزم در اندیشهٔ بیدل


دکتور زمان ستانیزی


آیا هستی واقعاً است، یا پندارهٔ از ادراکات حسی ما تصویر مبهم و مرموز در ذهن ما ایجاد می کند. ذهنیت سنتگرای بشریت با توقع جواب مثبت و در نهایت با استدلال اعتقادی پیوسته می پرسد که آیا خدای هست؟ فلاسفهٔ معاصر خدا را کُل هستی پنداشته می پرسند: آیا هستی است؟ با همین پیشفرض که هستئ است، فلاسفه و عرفای معاصر سؤال ژرفتری مطرح می کنند اینکه: چرا هستی است؟ 


اینکه عالم حسی زادهٔ حواس ما است یا از خود حقیقتی است انکار ناپذیر، مربوط به معیار و مقیاسی است که در مورد به کار می بریم. ولی عدم صرف یک بحث کهنه فلسفی نیست و عدمیت عرفانی تخیل محض نیست. صرفنظر از دیدگاه اعتقادی به عدم، ساینس امروزی هم واقعیت عدم را پذیرفته و مدعی است که بیش از ۹۵ درصد کائیناتِ قابل مشاهده از انرژئ تاریک و سیاه چاله ها dark matter and black hole یا نیستی و عدم تشکیل شده. 


در طول تاریخ بشریت هستی را در ابعاد مکان و زمان تعریف کرده اند. نیستی هم در همان ابعاد توصیف شده است. «آزمان» ریشهٔ سوریانئ دارد که از آن کلمات زمان و آسمان امروزی به ما به میراث رسیده اند که زمان ابدیت لا یتناهی زمانی را می رساند و آسمان گستره بی نهایت مکانی یا سپهر بیکران را. یعنی هردو بُعد زمان و مکان در کلمهٔ «آزمان» نهفته که مفهوم آن در اصطلاحت چون «زمین و زمان» روشن است. 


بلی، زمانِ دیانت زروانی، زمانِ راویئ مهابراتا، زمانِ کرونوس Κρόνoς همه به نحوی تعریف خداوند اند. اصطلاحات معاصر همآوای کرونوس از نام Κρόνoς که پدر زوس (زاوش) که خود پدر خدایان اسطوره های یونانی و پادشاه تایتانهایTitans اسطوره های اروپایی بود گرفته شده. پس Κρόνoς هم خداوند وقت و زمان بود و هم به صفت زادهٔ از اورانوس یا دورترین سیارهٔ شناخته شدهٔ آنوقت از نگاه بُعد فاصله خداوند مکان شناخته می شد. صفات ابعاد زمان همانطور که خدایان اسطوره های قدیم را تعریف می کردند با فهم معاصر ما از خداوند هم قرابت پیدا می کند.


این سؤال که «چرا هستی است؟» با همه عمق و ژرفای آن روی یک پیشفرض غیر قابل اثبات استوار است. عُرفای ما به این باور بودند و هستند که هر آنچه در پندارهٔ ذهن ما خطور می کند همین است. یعنی پندارهٔ بیش نیست. عالم  نیست هستنما است که در پندارهٔ ذهن ما تصویری از آن شکل می گیرد.


این اندیشه ها را در دیدگاه وحدت الوجودئ ابومدین و ابن عربی می بینیم که متعقد اند که خداوند هستی ها را از عدم و عالم غیرقابل فهم بیرون می آورد و به آنها وجود قابل درک (ما) می بخشد.


حضرت مولانای بلخ به همین باور است که هستی از عدم سر می زند 

تا ببینی هستیت چون از عدم سر برزند

روح مطلق کامکار و شهسوار هل اتی

جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید

گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی


عمر خیام جستجو و آرزوی همین عدم را می کند:

بر شاخ امید اگر بری یافتمی

هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود

ای کاش سوی عدم دری یافتمی


بیدل با فهم همین حقیقت با ابدیت زمان و مکان می پیوندد، خود را جز لایتجزای عالم نیستئ هستنما معرفی کرده، عدمِ خود را در وهم توصیف می کند:

پُر کرده جز و لایتجزا کتاب ما

در انتظار نقطه کم است انتخاب ما

هردم  زدن به وهم دگر غوطه می‌ زنیم

توفا‌ن ندارد آفت موج سراب ما


اگر در سطح اصطلاح فلسفی عدمیت را مترادف به نیهیلزم غربی بدانیم، آنقدر از هدف دور نرفیتم ولی با یک تفاوت. دیدگاه عرفانئ پنداره ذهن ما را نیستئ هستنما می داند و خداوند را در سطح ورای آن قرار می دهد. به این ترتیب خداوند هستئ مطلق می شود و هرآنچه در ردیف ادراکات حسی ما قرار می گیرد به نحوی هستئ کاذب یا به قول بیدل «جنون‌زارِ شوق» پنداشته می شود.  پس خداوند از عدم  تصویری در ذهن ما ایجاد می کند که اگر عمیقتر نیاندیشیم فریب هست بودن آنرا می خوریم. حضرت ابوالمعانی ریسمانی سوی ما پرتاب می کند تادر این گرداب غرق نشویم:

نیستی پیشه کن از عالم پندار برآ

خویش را کم شمر از زحمت بسیار برآ


کم شمردن خویش به معنای قتل نفس است که نباید محوریت پیدا کند. زیرا در آن صورت گرداب دیگری ایجاد می شود و شخص در من و منیت خود غرق می شود.


چون شاهد اصلی محبوب الهی است، انسان حق شاهد شدن و شاهد بودن را ندارد صرف می تواند در طرف مقابل معادله مشاهد و شهید باشد. برای این کار نه تنها از پوشیدن باید عُریان شود، بلکه از عُریان بودن هم باید بیرون آید. صرف آن وقت است که به صفر تقرب می کند: 

ز عریانی برون آ گر توانی شد شهید اینجا

هجومِ دردِ پیچیده ست هستی تا عدم بیدل


نیستی درک بود و نبود نیست بلکه درد نبود و نبود است که باید با آن ساخت. برای اطمینان خاطر حضرت بیدل می فرمایند:

به غیر از نیستی لوح عدم نقشی نمی ‌بندد

اگر خواهی نگردی جلوه‌ گر، آیینه‌ کن ما را


آیینه ساختن همان بی رنگی و مبرا بودن از هرچیز است که صفای آن در نبودن است تا هر آنچه پیش روی آن جلوه کند، آیینه  تمام او شود، و خود هیچ:

در این مورد بیدل نیستی را در انکار از بُعد زمان تعریف می کند:

ندارد حال ما اندیشهٔ مستقبل دیگر

که‌ گُم‌ کردیم در آغوش دی‌، امروز و فردا را


بیدل در استعاره ها  تا نقطهٔ صفر روی عدمیت مطلق می پیچد و می چرخد:

صد چرخ زد سپهر و زما نیستی نبرد

صفر دگر تو نیز فزا برحساب ما


اینجا بیدل نبود نبود هستی را در بازی با کلمات زیر سؤال می گیرد. هستی را می توان به سرقت برد، ولی آیا می توان نیستی را ربود؟ در جواب  نیست را در دو نفی اثبات می کند و سپهر را ملامت کرده می گوید. سپهر کوشید به ما هویت بودن ببخشد و دور ما آنقدر چرخید که خود در چرخیدن شکل صفر گرفت و نیست شد. اما باز هم نتوانست نیستئ ما را برباید.


بیدل همزمان چرخ نیستئ سپهر را عمر شرار و برق می خواند. مانند سپند یا اسفندی که بالای آتشگردان می پاشند و آنرا چرخ می دهند. مشاهد چرخش آتشگردان را به شکل یک خط و یک دایره می بیند، حالانکه آتشگردان نقطهٔ بیش نیست و چون در چرخش است، ذهن بیننده یک نقطهٔ گردان را به شکل یک دایره می بیند زیرا در هر لحظه در هر نقطهٔ از خط دایرهٔ دیده می شود. پس در هر لحظه در هر نقطه هم است و هم نیست. اگر درنگئ در شتاب آن چرخش به میان بیاید، همه به هم می ریزد. اینجا بیدل دایرهٔ صفر و دایرهٔ شراره آتش و برق را در ذهن ما ترسیم می کند.

صد چرخ زد سپهر و زما نیستی نبرد

صفر دگر تو نیز فزا برحساب ما

عمرِ شرار و برق به فرصت نمی‌ کشد

بیدل گذشته ‌گیر درنگ از شتاب ما


حضرت ابوالمعانی عدم یا نیستی را در لفظ معنائ ماهیت با تاکید «ما هیه» - جز آن نیست - در اشعارش خاصتاً در ترجیح بند که با ۳۳ بند (نمادی از ۳۳ دانهٔ سبحه) احتمالاً درازترین ترجیح بند در زبان دری است با استعاره های پرمعنی و رنگین می سراید. نسبت کمئ زمان این زمان خاکی بخش از این مروارید سبحه بیدل را بدون توضیح با شما در میان می گذارد تا خود درد نبود نبود هستی را درک کنید: 


که جهان نیست جز تجلّیِ دوست

این من و ما همان اضافَت اوست

سازِ ما قابلِ اقامت نیست

ناله‌ای در توهّمِ جبلیم

هستی اکنون به جای نیستی است

عدمی رفته است و ما بدلیم

خجلت اعتبار اگر این است

هرقدر ظاهریم،  بی‌ محلیم


در مقامـی که نیستی است ادب

عاجزي هم جسارتی دگر است

از سپاهِ عدم به کشورِ ما

این نفس، گَردِ غارتی دگر است


سازِ آفاق، جمله خاموشی‌ست

این ‌قدَر شورِ زیر و بم ماییم

غیب عرضِ شهادت است اینجا

هستئ ظاهر از عدم ماییم

عقل وحس، چشم وگوش، جان وجسد

همه عشق است، متّهم ماییم

جمعِ ما فرد و فردِ ما جمع است

هرکجا بشنوی منم، ماییم


دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا

جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا

رمز دو جهان از ورق آیینه خواندیم

جزگرد تحیر رقمی نیست در اینجا


گهی دَیر تازیم وگه ‌کعبه جو

جنونهاست مجبور تقدیر را

به خواب عدم هستیی دیده‌ ایم

ز هذیان مده رنج‌، تعبیر را


دیده، صفر است و کارِ صفر است این

که یکی ده کند؛ صَلاح و فساد

از عدم می‌ رویم  سوی عدم

پس کدام آرزو، کجاست مراد؟

خلقی از وهم می ‌تپد، اما

عشق بی‌ رنگ می‌ کند فریاد