به نقش پای نگارم نیمی نظر افتاد
خیال خلد برینم یکی ز سر افتاد
زرهٔ پر کشید ز نقش بر هوا برخاست
ملک چو دید عروجش ز بال و پر افتاد
قدر آن زره از قضا به کهکشان کشید
شد به افلاک و به گرداب مدور افتاد
شرر شوق ذره شعلهٔ آتشزا شد
دیدهٔ حیرتش بر لوحهٔ باور افتاد
مقام آدم خاکی چنان بلند آمد
کزان فرشته را سجود مکرر افتاد
امید قرب حریم حبیب به دل بنشست
یا ز اصحاب تجلی به من گذر افتاد
میان خواست بهشت و لقای روی نگار
فسون عشق در معامله داور افتاد
طلب نکرد «زمان» رنگ ز تلوین باطل
خود بر آ یینهٔ دل نقش مُصّوَر افتاد
۰۷۰۵۱۶ - ۰۸۰۲۱۹
قلم به دستم التماس کرد تا بنویسد، لیک دست منتظر فرمان دل بود. در تناوب الهام دل و رشتهٔ خیال این مطلع غزل روی صفحهٔ کاغذ نشست:
اگر به مقدم یارم گهی گذر افتد
مرا ز اوج آسمان یکی نظر افتد
ژرفائ معنی شعرم را بی سر و پا خواند. تصورم در اسارت طلاطم ذهنی آزرو کرد: ای کاش این شعر بی پا و سر بودی. در گذرگهٔ طبع شعر ردیف آرزوی مستقبل را به حقیقت حال پیوست، به <من> سر و دل بخشید تا من <زمان> شد(م). خیالم را از دام شرط زمان رهایی بخشید و اگر را از سر مصرع، از میان معنی، و از انتهای تشویشم برباید و بر لوح خیالم چنین نوشت: