۱۱
تحلیل سیاسی
نوشتهٔ داکتر زمان ستانیزی
نیرنگ استدلال استعماری
و پیمان امنیتی امریکا
پیمان «امنیتی» بین امریکا و افغانستان و «لویه» جرگهٔ مشورتی آن سؤالاتی را ایجاد کرده که جواب دادن به آن مستلزم بررسی وژرفنگری خاص است. در برابر آن موضعگیریهای آیدیولوژیک و سیاسی زیادی صورت گرفته که هر کدام دلایل مقنع برای تأئید یا تردید آن آرایه کرده اند. برخی از این بررسی ها بر محور منافع گروهی، قومی، و لسانی می چرخند و فاقد دوراندیشی، وسعت نظر، و جهانبینی اند که متضمن منافع مملکتی افغانستان باشند. اگر تناقضات جهات مختلف مسأله را در روشنئ شواهد تاریخ تحلیل کنیم و آینده را در آئینه گذشته نگاه کنیم ممکن بتوانیم تا حدی از تکرار تلخیهای تاریخ جلوگیری کنیم در غیر آن به طمع پوستین در چنگ خرسی خواهیم افتاد که ما را در قعر دریای خروشان غرق خواهد کرد.
مشروعیت پیمان در تعریف جرگه
دستهای عقب پرده می کوشند از طریق تشریفات و صحنه سازیها و از راه «لویه» جرگه قلابی به این پیمان مشروعیت ببخشند بدون آنکه از ماهیت لویه جرگه آگاهی کامل داشته باشند و یا عواقب ناگوار آیند این توافقنامه را به درستی پیشبینی کرده بتوانند.
جرگه عبارت از تجمع مردمی است برای حل مسأیل مردمی به سطح محلی، قومی، یا دولتی (ارکان دولت) با صلاحیتهای محدود که بر مبانئ عرف عامه، رسوم مردمی، یا قوانین مدنی دولت تنظیم میگردند. ولی لویه جرگه که معنی جلسهٔ عظمی را افاده می کند جرگه ایست که صلاحیت کامل و بلندتر از قوانین نافذ کشور، ارکان دولتی، رؤسای دولت، و حتی پادشاهان و امپراطوران را داراست که در حالات اضطرار و تاریخساز دایر می گردد. تاریخ افغانستان جرگه های چون مارجه، شیرسرخ، و پغمان را در زمرهٔ لویه جرگه ها قلمداد کرده. از فحوای شواهد تاریخی و تعاملات سیاسی برمی آید که لویه جرگه باید اقلاً دارای سه صفت ذیل باشد:
۱- به اثر ابتکار مردم افغانستان دایر شده باشد.
۲- برای رفع مشکلی به سطح مملکتی و به منظور تأمین منافع علیای کشور دایر شده باشد.
۳- داردی صلاحیت کامل و بالاتر از هر مرجع دولتی و مملکتی دیگر باشد.
در جرگه های سه دههٔ اخیر اصول فوق رعایت نگردیده چون فاقد اصل ابتکار افغانی، عاجز از تأمین منافع علیای کشور، و فاقد صلاحیت کامل بوده اند. در شرایط تحت اشغال قوای شوروی، ناتو، و امریکا جرگه های قلابی به ابتکار اشغالگران، برای تأمین منافع خود آنها، برای تظمین دستگاهای نوکر شان، و برای مشروع نمایان کردن دسایس و سیاست های استعماری شان دایر گردیده و این تجمعات خدعهٔ سیاسی لویه جرگه نامیده اند. چون دست نشاندگان اجنبی در تشکیل این جرگه ها صرف وسیله بودند نه مبتکر عمل، پس ذکر منافع افغانستان در آن صرفأ جنبهٔ تظاهر و نمایش داشته نمیتوان به آنها مقام، حیثیت، و نام لویه جرگه بخشید.
و اما «لویه» جرگهٔ کوچک مشورتی
چون صلاحیت کامل جزلایتجزای تعریف لویه جرگه است، پس «مشورتی» بوده نمی تواند. لویه جرگه را «مشورتی» ناماندن و نامیدن خود عبارت ناقض فی النفس است یعنی خود معنی خود را نفی می کند. «لویه جرگهٔ مشورتی» نتنها مراودات دولتداری را نقض میکند، بلکه اصول ثقافت سیاسی جامعه افغانستان را به تمسخر می گیرد. بناً این جرگه که صرفاً مشورتی است و بدون صلاحیت کامل، حائز صفت «لویه» که معنی جلسهٔ عظمی را می دهد نیست. علاوه بر مسألهٔ مشروعیت این جرگه و بی اعتنای در برابر مشورت آن، نمایندگان آن هم از تهدید فشار خارجی مصؤنیت ندارند و زیر فشار اند تا هرچه زودتر به تائید توافقنامهٔ «امنیتی» رأی دهند. پس معنی جرگه در اهداف آن گُنگ است و برعکس.
تناقضات پیمان «امنیتی»
این پیمان نتنها دارای عبارات متناقض است، بلکه اهداف آن هم عمداً ناهمگون نوشته شده که استنتاج های ناشی از برداشتهای متفاوت آن زمینه را برای سؤ استفاده و بهره برداریهای ناجایز مساعد می سازد. مثلاً اینکه برای امریکان اهداف این پیمان را از بین بردن القاعده معرفی میکنند ولی به افغانها طوری وانمود میکنند که این پیمان به منظور امنیت افغانستان روی دست گرفته شده تا در صورت خروج قوای امریکایی از بازگشت دوبارهٔ طالبان بر روی صحنهٔ سیاست جلوگیری کند. برای امریکایان آنرا به نام یک پیمان نظامی متمم ضرورتها قوای امریکا یا (Status of Forces Agreement) معرفی میکنند، ولی بالای افغانها آنرا به نام توافقنامه امنیتی افغانستان می فروشند. آنکه هم به میخ می زند و هم به نعل، آخر به پای خود میزند.
ولی از همه مهمتر اینکه مندرجات این پیمان از یکطرف عملیات نظامی را درچهارچوب انسجام و همکارئ نزدیک بین قوای افغانستان و امریکا توجیه میکنند و از طرف دیگر نظامیان امریکا را از اطاعت به قوانین افغانستان معاف ساخته از حاکمیت قانون مصؤنیت می بخشند. در شرایط مسلط بر افغانستان تحت اشغال تعاملات و روشهای ضد کرامت انسانی مثل سوختاندن و قطع کردن اعضای بدن و اهانت به اجساد رزمندگان جبه هات تخلف صریح از تحریمات توافقنامه های ژنیو است؛ و اگر روش وروند دوازده سال گذشته را مصداق ادعا قرار دهیم احتمال وقوع ارتکاب چنین جرایم در آینده بیشتر خواهد بود. بناً نقض حاکمیت قانون و سلب صلاحیت محاکم افغانستان که متضمن بخش عدلی امنیت مردم در چنین موارد است به هیچ منطقی به منفعت افغانستان بوده نمی تواند.
خدعه در قیاس اقتراحی
تبلیغات آمیخته با افواه، ترس، و تهدید طوری گسترش داده می شوند که اگر امریکا و ناتو در افغانستان موجودیت نظامی و پایگاه نداشته باشند، القاعده و طالبان دوباره به قدرت می رسند. این پیشفرضها به دلایل ذیل نادرست اند:
اول - هر مخالف موجودیت قوای خارجی در افغانستان را عمداً «طالب» می پندارند، که چنین نیست.
دوم - در این استدلالِ «دایهٔ مهربانتر از مادر» سازش با بیگانه را بر مصالحه با دوست رجحان می دهند. یعنی مردم افغانستان باید به بیگانه تسلیم شوند ولی بین خود نسازند. عجب کاسهٔ داغتر از آش.
سوم - از راه تبلیغات سؤ ذهنیتها را به سوی یک قیاس اقتراحی سوق میدهند یعنی اینکه چون خروج قوای شوروی باعث ظهور طالبان گردید، پس خروج قوای امریکایی از افغانستان هم باعث ظهور دوبارهٔ طالبان میگردد.
حقیقت امر این است که در تسلسل علت و معلول وقایع سه و نیم دههٔ اخیر افغانستان که هر رویداد علت واقعهٔ مابعد آن بوده می تواند، هیچ ثبوتی در دست نیست که خروج قوای شوروی و ظهور طالبان را علت و معلول مستقیم پندارد. تسلسل وقایع را مشاهده فرمائید: ۱- کودتای کمونیستی و اشغال روس، ۲- خروج قوای شوروی، ۳- حکومت داکتر نجیب، ۴- حکومت اتحاد سمت شمال، ۵- ظهور طالبان.
پس واقعه اول یا دوم علت مستقیم واقعهٔ پنجم بوده نمیتواند. در مدت بیشتر از هفت سال بین خروج قوای شوروی در فبروری ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۵ و سقوط حکومت سمت شمال در ۱۹۹۶ طالبان مطرح نبودند. در نتیجهٔ اختناق، بی بندوباری، سیاستهای تعصب اندودهٔ، و بیکفایتی حکومت سمت شمال در برابر ملوک الطوایفی مسلط که تمامیت ارضی افغانستان را در معرض تجزیه قرار داده بود جنبش طالبان قوت گرفت. بناً علت ظهور طالبان فساد اداری و اخلاقئ داخلی افغانستان بود نه خروج عساکر شوروی.
در نهایت عدهٔ ناخود آگاهانه و یا به اثر ترغیب اشغالگران کشور در قیاس اقتراحی اصول علت و معلول را خلاف تسلسل وقوع آن بر وقایع تاریخ تحمیل کرده از وهم و ترس آن مردم را به قبولی اسارت رسمی ترغیب می کنند.
نیرنگ جهانی از دیدگاه جهانبینی
دیدگاه های هویتمرکزی ما در تفوقگرایی کاذب آغشته، در تنگ نظریهای قومی لسانی و تلقینات ذهنی سیاسی کشور خمود و جمود مانده اند. درک درد وقایع سه و نیم دههٔ اخیر برما محنت می گذارد که مسأیل را از دیدگاه جهانبینی وسیعتر بررسی کنیم تا در فراخنای آن نیرنگهای طراحان سیاست جهانی را ببینم که چگونه بازیهای وقایع منطقه و جهان را همواره بر محور منافع خود می چرخانند. آنها برای انحصار قدرت جهانی لزوماً کشورهای کوچک را متکی، مستعمر، و مشتری اسلحه و مهمات نظامئ خود نگه می دارند که خود مستلزم درگیریهای نظامی قابل پیشبینی می باشند. اگر احیاناً بین قوای متخاصم صلحی به میان می آید که منجر به تورم و تراکم مهمات و اسلحه استعمال نشده شود، دسایسی را روی دست می گیرند تا تخریب اصلحهٔ استعمال نشده و تضعیف دولتهای مربوط آن را تضمین کنند.
در منطقهٔ آسیای جنوبغربی اقلاً دو بار شاهد چنین قضیهٔ بودیم. بعد از متارکه ایران و عراق باید زخایر اسلحه عراق را نابود و توانمندیی سیاسی آن کشور را ضعیف می ساختند. همچنان بعد از خروج قوای شوروی اسلحهٔ و قوتهای جنگی افغانستان را باید تضعیف می کردند. ولی مدعیان بی بصیرت زعامت کشور در دام خودنگری منافع شخصی را بر منافع کشوری ترجیح داده جهل را عوض جهد گزیدند و کشور را به خاک و خون یکسان کردند.
بعد از خروج قوای شوروی عساکر و قطعات نظامی تحت ادارهٔ داکتر نجیب آماده گی خود را برای پیوستن با قوای مجاهدین نشان دادند. احتمال به وقوع پیوستن این مأمول افغانستان را به حیث یک قدرت نظامی منطقه در می آورد چون از نگاه تاکتیکهای نظامی قوای مسلح، مهارتهای چریکی مجاهدین، و روحیهٔ فتح و ظفر آزادی خواهی افغانستان در مقایسه با کشورهای منطقه لاجرم دارای قوای مجرب و مجهز می بود. ولی برای افغانستان مجهز و مجرب هم در مذاکرات سِری بایکال دسایس شوم روی دست گرفتند که باید در سه بخش عملی می گشتند:
۱- به منظور تضعیف روحیه ظفرمندی مجاهدین در اثر تشویق و ترغیب سفیر امریکا در پاکستان بهترین رزمندگان مجاهدین را بدون تیاری به یک حملهٔ واقعاً انتحاری به سوب کمربند های ماین گذاری شدهٔ دور میدان هوایی جلال آباد سوق دادند. در نتیجهٔ نتنها بیش از ۱،۸۰۰ تن مجاهد دلیر افغان در یک شب به خون غلتیدند، بلکه این شکست بی سابقه و فاحش به روحیهٔ مجاهدین صدمهٔ جبران ناپذیر وارد کرد.
۲- برای جلوگیری از پیوستن نظامیان حکومت داکتر نجیب با قووتهای مجاهدین همزمان چند عسکر بیچاره حکومت کابل به شکل مرموز کشته شدند و اجساد شان را در بوجی ها انداخته سر راه تورخم گذاشتند. افشا و تکثیر خبر این عمل فجیح در مطبوعات و اتهام آن بالای مجاهدین توانست تا مدتی از پیوستن قطعات نظامی با مجاهدین جلوگیری کند.
۳- برای تضعیف بنیادی افغانستان فاتح و قهرمان زمینه جنگ داخلی را آماده ساختند. به بهانهٔ اینکه اقلیتهای قومی لسانی باید حقوق خود را از راه مذاکره نه، بلکه به زور اسلحه از اکثریت به دست آورند، ذهنیت «اقلیتهای محروم» را به گونهٔ اقلیتهای نژادی غرب ترویج کردند و گروه های قومی لسانی را در تشکیلات ملیشیایی مسلح ساخته برضد پشتونها گماشتند. به این ترتیب خشم دشمنی با روسها را به دشمنی با پشتونها منتقل ساختند. در نتیجه همسنگری مجاهدین مدافع اسلام به جبهه گیری برادرکُشی مدافعین هویت های قومی لسانی تبدیل گردید. ذهنیت نفاق آغشته با تعصبات قومی لسانی زیر نام اتحاد سمت شمال و بعداً ائتلاف شمال از سطح گروهی به بخش های قوای نظامی کشور کشانیده شد و مسأله افغانستان فدرالی را مطرح کردند که البته بعد از انحصار قدرت سیاسی آنرا قسماً نادیده گرفتند.
سر انجام موثریت همین پلان شوم باعث شد که امریکا هم در زمان تهاجم بالای افغانستان از همینها استفاده کند چون (به استناد باب ودورد ژورنالیست امریکایی) می دانستند که کدام گروه «راهبُران» حاضر اند ناموس وطن را در بدل پول بفروشند.
پیشبینی احتمال آینده در پسمنظر تاریخ
یکی از طُرُق وادار کردن نمایندگان جرگه ترسانیدن آنهاست از بازگشت طالبان. ولی مسأله قابل تشویش ظهور دوبارهٔ طالبان نیست، بلکه ظهور دوبارهٔ حکومت اتحاد سمت شمال است با خصلت ها و خصوصیتهای که مردم از دست انارشیزم قانون جنگل آنها به طالبان قرون اوسطی پناه بردند. مروری بر وقایع قبل از ظهور طالبان می کنیم.
حکومت اتحاد شمال متشکل از ناراضیان اقلیتهای قومی لسانی همواره از رکود و پیشرفت بطی اقتصادی حکومت های سابق شاکی بودند، ولی صفحات تاریخ افغانستان ثمرهٔ کارروایهای اینها را تنها بر حسب این وجیزه توجیه کرده میتواند: «دو دزدی خری باهم دزدیدند سرتقسیم آن باهم جنگیدند». برخی از این «راهبُران» زمامدار شهر کابل را به گونهٔ برلین چند تقسیم کردند، عدهٔ نواحی مختلف شهر مثلاً هزاره نشین و پشتون نشین... را تحت حملات اسلحهٔ سنگین قرار دادند و پایتخت را به شمول آبدات تاریخی آن به ویرانه زار تبدیل کردند. کشتن بیش از ۶۰ هزار شهرنشین پایتخت، مجبور کردن بیشتر از یک پنجم نفوس آن وقت شهر کابل به مهاجرت، سرقت دسته جمعی شبانه مغازه ها و سرایهای کابل،... در زمرهٔ «خدمات» شان به جامعهٔ افغانستان به حساب می آیند. در دوران زمامداری اینها کس سنگی را سر سنگ نگذاشته، مگر آنکه به غرض پرتاب کردن بر فرق همدیگر بوده باشد.
ولی بزرگترین «خدمت» زمامداران اتحاد شمال این است که به تشویق کشورهای همسایه طرح افغانستان فدرالی را روی دست گرفته حکومتهای مستقل ملوک الطوایفی را در چند ولایت کشور تشکیل دادند.
به تقلید از نازیهای آلمان «پاکسازی نژادی» را اول در بعضی نواحی کابل تعمیل کردند، و بعداً در ولایات تحت سلطه خویش به تقلید از نژادپرستان افریقای جنوبی و اسرائیل برنامه های «پاکسازیی نژادی» را در شمال کشور روی دست گرفته پشتونها را به زور اسلحه از مزارع و منازل شان بیرون رانده دارایهای شان را غصب کردند. این روند هنوز هم به سطح خفیف تر در مناطق پشتون نشین شمال افغانستان جریان دارد. خلاصه اینکه حکومت سمت شمال جنگ های داخلی افغانستان را از سطح تشریک مساعی و تقسیم قدرت به مرحلهٔ خطر ناکتر آن یعنی تصاحب و تصرف ملکیت و دارای مردم کشانیدند.
شرح اینچنین وقایع با خون دیده بر رخ رنجیدهٔ مسکونین مظلوم شهر کابل و بعضی ولایات نوشته شده، ولی چون تصایر آن برای بهره برداری سیاسی مساعد و مناسب نیستند آنرا روی صفحات تلویزون نمی بینیم. در عوض کشتن کرِه و وحشیانه یک زن را در محضر عام هزار بار دیده ایم لیک هزاران واقعهٔ به مقیاس وحشت، دهشت، و کراهت بیشتر از آنرا حتی یکبار هم نه دیده ایم.
درست در همین مقطع زمانی که کارد به استخوان رسیده بود طالبان ظهور کردند و مردم علی الرغم ذهنیتهای قرون اوسطایی شان به آنها پناه بردند. بیشترین انتقادات مردم از طالبان با مراودهٔ خشن آنها با مردم و سلب آزادیهای مدنی و تعاملات عرفی جامعه افغانستان بود که ذهنیت های منجمد و کهنه طالبان پذیرا آن نبود. در انتقادات در این موارد توافق نظر کامل موجود است و هیچ گنجایش برای چون و چرا نیست، ولی برای اینکه حرمت انصاف را بجا آورده باشیم، این را هم باید بگویم که تنها طالبان بودند که دامن ملوک الطوایفی قرون اوسطی را از افغانستان برچیدند و تمامیت ارضی افغانستان را تظمین کردند. طالبان آن زمان دزدان آزادیهای مدنی بودند ولی دزدان حرمت و ناموس مملکت، مصؤنیت مردم، و تمامیت ارضی افغانستان نبودند.
پس بهترین راه جلوگیری از ظهور دوبارهٔ طالبان برقراری حکومت پاک نفس و حاکمیت قانون است، نه ادامهٔ اشغال قوای خارجی.
برخورد ما با چنین وقایع معمولاً از موضع تنگنظری است که از هویت های قومی لسانی ریشه می گیرند. تا زمانیکه اینچنین اعمال شنیع را به قوم یا گروهی منسوب نساخته ایم وجدان انسانی ما از شنیدن آن شرم می کند و پایهٔ ایمانداری و ستون عقیدت ما به شدت تکان میخورد؛ ولی به مجرد اینکه ارتکاب این اعمال زشت به قومی یا گروی نسبت داده می شود، عدهٔ به دفاع می خیزند و هزاران ناسزا نثار آنانی می کنند که زبان انتقاد گشوده اند. پس رنج وجدان را در جوهر انسانی و اعتقاد اسلامی می پذیریم، ولی از هویت قومی لسانی خود سرسختانه دفاع می کنیم، ولو بی لزوم هم باشد. این واقعیت نمایانگر فاصله طولا بین اعتقاد شخصی و تکامل تفکر عدهٔ بیشتر از ما است که به نحوی در داستان لغزش پا در یخبندان توجیه می گردد.
لغزش پا در یخبندان
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن (مثنوئ معنوی)
در شام یخبندان کابل مردی در کوچهٔ می لغزد و می افتد و «آخ» صدا می کشد. مردم از هرطرف فوراً به سوی او می دوند. وقتیکه بسر او می رسند به چهرهٔ رنجیدهٔ او می نگرند و می بینند که کی است ، از کجاست، و... در لحظات تأمل معلق دویی و دودلی بر چهره های شان نقش می بندد و عباراتی در ذهن بعضی و بر زبان برخی تبارز می کند که از دیگر گونئ جهان دیگر گون شان حکایت می کند:
۱- خدام کیس، به مه چی.
۲- بانینیش اوغان غول رای خوده سَی(ل) نمیکُنه.
۳- ای ازآری تغاییس سر سختس بلام نه زدیش.
۴- مه خو ملا نسرُدین نیستم که از غم ای چَپَنَکی نَنی اولادا ره انتزار بانُم.
۵- ای پنشیری لوده فرق کو و کوچه ره نمیفامه.
۶- ای کابلی بیغیرته سیکو، بلا زدیش، ایتو افتیده تو بگویی مُرده.
۷- ولا ای اوندو ره بیبی، خُدام روی خوده ششته یا نی، مه بروم که نمازیم قزا نَشه.
۸- کاکاجان چرا، چی شد؟ پاییت اوگار شد؟ مره دست ته، تکسی ره برییت سدا کُنُم...
از استعمال کلمات رکیک و پوستکنده معذرت می خواهیم و منظور تدریس مشروعات است، نه تندیس مکروهات. تنها چیزی که در این داستان خیالی است مبالغهٔ آن است، در غیر آن داستان نقد حال ما افغانها است. حتماً خوی خانوادگی، ذهنیت ثقافتی، و تجربهٔ وطنداری ما با برخی از این عبارات آشنایی دارد. نبض بیان، لحن لهجه، و سجع کلام هر عبارت به شیوهٔ با احساسات اندرونی ما بازی میکند و به نحوی هویت های تحت شعوری را در شوخیهای لفظی رسوا می کند، و به ما می فهماند که ذهنیت های پذیرای این ناملایمات، ولو به مزاح منعکس آگندگی هایست که ایمانداری ما را مورد سؤال قرار می دهد و وجدان آگاه را به لرزه می آورد. ولی اگر این داستان به سبب خیالی بودنش باورکردنی نیست، آیا بی تفاوتی ما در برابر جنایات جنگی که در قصبات کشور از طرف قووتهای متخاصم درگیر صورت می گیرد باورکردنی است؟ پس در بیتفاوتی ها تفاوت نیست، تفاوت در بیتفاوتئ ماست که آن یکی را روا میداریم وآن دیگری را ناروا. در هر لحظهٔ که سر به گریبان فرو می بریم و با قلب تقابله می کنیم، فرشتهٔ نجات روح منتظر است تا ببیند که آیا ما در آگاهی تازهٔ بیدار می شویم، یا هنوز هم به خواب خرگوش هستیم یا به خواب خر «گوش» هستیم.
این داستان خیالی بیانگر این حقیقت است که ما در انسانیت برای همدردی دور هم جمع می شویم ولی در حیوانیت دربی تفاوتی از هم متفرق می شویم. بر حسب معقولهٔ عربی: «لَما الفَرَح یُشارِکُ الجَمیع، الفَرَح یَزید، لَما الحُزن یُشارِکُ الجَمیع، اَلحُزن یَنقُض» یعنی مسرت ما با دیگران افزایش می یابد و غم ما با دیگران کاهش می یابد. بناً در رابطهٔ داستان عکس العمل آنی و فوری ما مظهر هویت خداوند اندرونی ما است که با درد هر زنده جان همدرد و با نوایش همنوا است چون در کُلیت او مفاهیم خود و بیگانه نمی گنجند. او آه هر حی را قیوم است و در اهتزاز هر «آخ» عبارت کامل «آخ! خدایا به دادم رس» را می شنود. در این حال آنی خداوند اندرونی ما بی تأمل برای التیام و دفع خطر با پای ما قدم می بردارد و به دست ما عمل می کند. سرشت انسانی/حیوانی ما هم این فوریت را درک کرده عکس العمل آنی نشان می دهد چون خطر به دیگران را ضرر به خود می انگارد. ولی لحظات تأمل ما را به بُعد «زی» و زیست حیوانی می کشاند که در عِقالهٔ عقلانیت حافظ سلامت خود است، و تدبیر و تحلیلش در تبعیضات و منیتها بر محورهای هویت فرقه، قوم، لسان، دیانت کاذب و غیره می چرخد. این دام بلای بی تفاوتی است.
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی (گلستان سعدی)
تفکیک منافع و مداخله در سیاست ترس و تهدید
دسیسهٔ دیگر ترساندن مردم افغانستان و نمایندگان آن اینست که اگر امریکا و ناتو در افغانستان پایگاها نداشته باشند، ایران و پاکستان افغانستان را اشغال میکنند. یعنی برای اینکه گرگان ایران و پاکستان برهٔ افغانستان را ندرند و نخورند، این بره بیچارهٔ افغانستان باید امنیت خود را از امریکای قصاب کارد بدست بجوید. عجب مردم گوسفندی!
خیلی مهم است که تفاوت بین منافع کشورهای همسایه و مداخلهٔ کشورهای همسایه در امور افغانستان را از هم تفکیک کنیم. کشورهای ایران و افغانستان حتماً در افغانستان منافعی دارند، و برعکس آن. سیاستهای که تمامیت ارضی افغانستان را متأثر می سازد، مثل اشغال شوروی، این دو کشور همسایه از نگاه حفظ منافع حیاتی شان بیتفاوت نبودند. اکثریت افغانها هم به «مداخله» آنها لبیک گفتند چون تجاوز ابرقدرت شوروی هرسه کشور را به گونهٔ مشابه تهدید می کرد. این قیاس در قسمت تهدیدهای ابرقدرت امریکا در برابر این سه کشر همچنان صدق می کند.
ولی مداخلهٔ ایران و پاکستان در امور (داخلی) افغانستان به گونهٔ کی سروشت کشور ما را بر محور بنیادهای کشورهای همسایه بچرخانند قابل تحمل نیست. برای جلوگیری از این گونه مداخلات افغانستان به حکومتی ضرورت دارد که متکی به خود باشد. زیرا اتکا به هر حکومت دیگر استقلال کشور را برای تصمیم گیری در حفظ منافع کشور نقض می کند، مثل حالت جاری فعلی که خود حیثیت مداخله را پیدا کرده. زیر فشارگرفتن مقامات دولتی افغانستان از طرف امریکا بغرض تائید پیمان «امنیتی» که منافع امریکا را تضمین می کند ولی منافع افغانستان را مشروط به شرایط زمان می گذارد مداخله صریح است. وضاحت استدلال بر این امر منافقت و ضعف منطقئ این ادعا برملا می سازد: یعنی اینکه مداخله صریح و آشکار امریکا را باید در امور کشوری خود قبول کنیم تا از مداخله احتمالی ایران و پاکستان در آینده جلوگیری به عمل آید.
می بینیم که این پیشقراولان آزادیهای بشری و مدافعین حقوق بشر و پرچمداران دیموکراسی مردم افغانستان را سزاوار هیچ کدام این محسنات تمدن بشری نمی دانند. در افق ذهن آنها استقلال و خودمختاری مردم افغانستان قطعاً مطرح نیست، چون از فحوای استدلال شان روشن است که افغانستان باید حتماً تحت اشغال دیگران باشد و یگانه حق انتخاب شان باید میان دو نوع اسارت باشد، یا بردهٔ گی استعمار نوین جهانی، یا غلامئ استعماریون منطقه. ولی حفظ کرامت انسانی لزوما یک انتخاب دیگر را هم به افغانها میدهد و آن انتخابیست بین مرگ یا آزادی.
دیده درائی در پیمان موش و پشک
توافقنامه «امنیتی» بین افغانستان و امریکا به دلایل فلسفی و منطقئ تحمیل مساوات بین دو نامساوی منکوب است. در تاریخ بشریت هرگز قرارداد نامتوازن به نفع عضو کم توان آن نبوده است. این یک امر مُسَلَم و ثابت است که قدرتهای جهانی منافع جهانی دارند و سیاست های خود را در توازن روابط چند جهته شان با در نظرداشت شرایط متحول و متغیر زمانی عیار می سازند. و در صورت لزوم کشورهای کوچک را مثل پیاده های شطرنج قربانی مواضع بُرد و باختهای سیاسی خود می سازند.
تأکید بالای ارزشهای ناهمگون و اِسرار بالای منافع متفاوت این پیمان را غیرقابل تعمیل می سازد. و این تناقض هم در تاریخ معاصر و هم در متن وقایع جاری مشهود است. شصت سال پیش حکومت وقت افغانستان کوشید با امریکا روابط نزدیک سیاسی داشته باشد تا از سایهٔ تاثیرات ایدیولوژیک و اقتصادئ همسایهٔ شمالی خود در امنیت نسبی قرار داشته باشد. سردار محمد داود صدر اعظم افغانستان شخصاً برای تأسیس و تحکیم این رابط به امریکا سفر کرد. ولی محظ اینکه امریکا پاکستان و ایران را برای توازن رقابتهای سیاسی دوران جنگ سرد مناسبتر و مساعدتر یافتند افغانستان را عملاً به روسها واگذار شدند و کشور نهایتاً در حالت بی دفاع در معرض هجوم شوروی قرار گرفت. افغانستان همچنان با شوروی در یک پیمان نامتوازن دیگر تحت اثرات ناگوار ایدیولژیک، سیاسی، و اقتصادی شوروی قرار گرفت تا آنکه روسها آنرا بلعیدند. و امروز همان امریکای که افغانستان را یک بار در میدان رقابتهای سیاسی تنها گذاشته بود تقاضای یک پیمان نامتوازن دیگر می کند. و این درست در حالیکه علایم بهبود روابط آن بار دیگر با ایران در شرف بهبود است. ولی آیا سیاسیون افغانستان این درایت را صاحب اند که بینش و فراخنای سیاست جهانی درک کرده آزموده را نیازمایند؟
آیا درک این واقعیت مشکل است تا بدانند که امریکا برای دفاع افغانستان از همسایه گانش پایگاه نمی سازد بلکه برای قبضه بر منابع طبعی سرشار منطقه پایگاه می سازد. اثبات این ادعا شواهد روشن دارد. پاکستان چندین بار بالای قلمرو افغانستان تجاوز نظامی کرد، ولی امریکا از کشور هم پیمان خود یعنی افغانستان هیچ دفاع نکرد چون منافع افغانستان برایش ارزش دفاعی نداشت و ندارد. تشویش امریکا از مداخلهٔ احتمالی آیندهٔ پاکستان آن وقت اعتبار می داشت که آمریکا به حملات صریح پاکستان به قلمرو افغانستان در همین سال جاری اقلاً یک احتجاج می فرستاد. پس آگر صداقت معیار اول هم پیمان بودن باشد، حکومت امریکا حائز آن نیست. در واقع توافقنامه بین دو قدرت نامساوی مثل افغانستان و امریکا به قرارد بین موش و پشک می ماند که با هم عهد می بندند تا حق داشته باشند از جان همدیگر فقط یک لقمه راخورده بتوانند.
در ساحهٔ عمل هم در این دوازه سال مردم مظلوم افغانستان سنگینئ جنایات ناقض همه حقوق بین الدول را از نظامیان بی بندوبار امریکایی متحمل شدند، ولی آیا از سران نظامی و سیاسئ امریکا به جز عفوهای میان تهی مکرر چیزی بیشتر شنیده اند؟ حتی در موارد قتل اطفال در کنر نظامیان امریکایی عفو خود را بی شرمانه در لفافهٔ گریز از مسوؤلیت قضیه اظهار کردند. علی الرغم که شهادت مکرر مردم که قتل عام پنجوایی از طرف یک دستهٔ مست و خودسر افسران امریکایی انجام شد، نه یک فرد تنها، ولی امریکائیها برای سهولت همهٔ آن جنایات را منحصر به یک فرد ساخته و احتمالاً او را هم سر انجام به بهانهٔ چون «خلل دماغ» معاف خواهند کرد. هیچ کدام از دست نشانده گان بر اریکه قدرت در افغانستان طالب تحقیقات جدی در این جنایات و امثال بیشمار آن نشده اند.
مسوؤلیت افغانها در غرب
اگر اصول دیموکراسی عالمشمول اند و رعایت احکام آن وجیبهٔ اخلاقی و مدنی علمبرداران دیموکراسی است، پس باید امریکائیها از تعمیل رنج، زجر، مشقت، و شکنجهٔ بر رعایای ملکی افغانستان به همان اندازه اجتناب کنند که قوانین دیموکراسی آمریکا آنرا در مورد مردم آمریکا ناجایز شمرده اند. جمهوریت امریکا مشعلدار دیموکراسی جهانی بوده میتواند مشروط بر آنکه به کرامت انسانی همه انسانهای روی زمین به تائید قران و تظمین اعلامیهٔ حقوق بشر وقع گذارند.
جنایاتی که از طرف برخی از نظامیان امریکایی درکشورهای تحت اشغال شان مثل عراق و افغانستان صورت می گیرند نتنها مجوزات منشور موسسهٔ ملل متحد و اعلامیه حقوق بشر را زیر پا می کنند، بلکه با روحیه و مندرجات قانون اساسی امریکا و ده ضمیمه اول حقوق مدتی آن در تناقض است. بناً تابعین افغانی الاصل امریکا که به حمایت قانون اساسئ امریکا حلف وفاداری یاد کرده اند مسوؤل اند تا مؤسسهٔ جمهوریت را از تهدید امیال امپریالیستئ انارشیستهای بی بندوبار در آمان نگهدارند و نگذارند جمهوریت را جامهٔ امپراطوری بر تن کنند.
افغانها نباید بگذارند که در غفلت همرنگی و همدری همدیگر منافع شان را دیگران تعین کنند و هویت های شان را دیگران تعریف کنند. در چند دههٔ اخیر هر قدرت اشغالگر خارجی قوم یا قبیلهٔ همدست خود را تعین و تشخیص کرده برضد دیگران به جنگ گماشته اند و هرگروه مقاومت را اشرار، تروریست، یا طالب خوانده اند تا «تفرقه اندازند و حکومت کنند». بعضی از وطنداران ما دربی تفاوتی شیوهٔ «خودمنکر بیگانه پرست» گزیده اند. لیک رفتن به این بی راههٔ را پیشینان ما راه ترکستان خوانده اند که در آنجا کویست به نام قبادیان و کتیبهٔ که عاقبت عقابی را چنین بنموده:
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست از بهر طمع بال و پر خویش بیاراست
بر راستئ بال نظر کرد و چنین گفت امروز همه روی زمین زیر پر ماست ...
ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست ...
زی تیز نگه کرد و پر خویش بر او دید گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
حجت تو منی را ز سر خویش برون کن بنگر به عقابی که منی کرد چه ها خواست
(امیر خسرو قبادیانی)
رهبَران و راهبُران روی صحنهٔ سیاست افغانستان ناگزیر همین نوحه سرایی کنند چون موجودیت قوای امریکایی متظمن بقای شان است و لی متفکرین و دانشمندان افغان باید دوراندیش و عاقبت سنج باشند و مسؤولانه جوابگوی نسل های آینده باشند و این واقعیت ها را به مردم افغانستان که متکفل مسوؤلیت شان هستند با مد و شد تفسیر و تفهیم کنند. افغانها بارها قهرمانی ها و فداکاریهای میدان جنگ را بر سر میز مذاکره از دست داده اند. شرم است که از نام گندمک و دیورند عار کنیم ولی در سر خیال تکرار کنیم. باید از تاریخ درس عبرت گریم و اقلاً همین یک بار در غفلت و سهل انگاری نسلهای آینده کشور را در آسارت شرایط یک عمل انجام شده نگذاریم.
شال و چادر و دستار
در زمان قیام هرات که قوای روسی و خلقی/پرچمی آزادیخواهان را با اسلحهٔ سقیل می کوبیدند و هراتیان در خون می غلتیدند، مردم شهرهای دیگر