قداست اندیشه
نوشته دکتور زمان ستانیزی
استاد الهیات وعرفان در پوهنتون تحصیلات عالی پسِفیکا، ایالات متحده آمریکا
اندیشه را می توان در فاصلهٔ میان وحی آفاق و الهام انفُس یافت. جز ذات پروردگار تنها پدیدهٔ که شایستگئ قداست را دارد، بدون شک اندیشه است. قداست اندیشه به حیث اولین مظهر خلقت خدا در اولویت والوهیت آن تعریف شده.
انسان اندیشهٔ بیش نیست، اندیشهٔ معلق در لمحهٔ بین خاطره و آرزو. فقط همین. تا زمانی که اندیشه در سکوت نهفته، خدایی است، ولی زمانی پیام جبرئیل اندرونی ما می شود وحیانت و الهامش مخلیهٔ ما را می آراید و در ما انسان خدایی ایجاد می کند. یعنی همزمان در خود و خدا اندیشیدن است، نه به مفهوم انکار از خدا، بلکه به معنی انکار از خود. از اینجا است که اندیشهٔ عرفانی شناخت خود و خدا است.
اندیشهٔ را نمی توان در الفاظ گنجانید مگر آن که قید و قالب زبان را شکست تا معنی بدون رعایت قرینه و قوانین کلام پرواز کند و آن زبان شعر است که در آن می توان گفت: اندیشه لحظهٔ است که در آن انسان در خیالات خداوند جا می گیرد. یا عکس آن.
حیف که تداوم چنین لحظات ابدیت ندارند و به گونهٔ اشتیاق خود اندیشه در ما چنان هیجان ایجاد می کند که خود بیان در فریاد است یا هم فریاد در سکوت که اهتزاز آن ستونهای آسمان را به لرزه می آورد. و اشتیاق انسان برای ابراز از فهم نسبی آن پردهٔ عالم المثال را می درد. اندیشه از خلوت خیال بیرون می آید. الهام کلام می شود و تمام.
زمانی که اندیشه از عالم معنی به عالم ناسوت پائین می آید و انسانی می شود، ما بُعد خدایئ آنرا فراموش می کنیم. حضرت مولانای بلخ درست در همین مقطع هوشدار می دهد:
ای برادر تو همان اندیشهای
ما بقی تو استخوان و ریشهای
انعکاس این آگاهی قرنها بعد از مولانا در سپیده دم عصر تنویر اروپایی طلوع کرد. زمانی که ذهن فیلسوفی چون رنی دیکارت را روشن کرد، عصر تنویر اروپا را در کُلیت تعریف کرد، و اندیشه به قلمرو فلسفه معاصر قدم گذاشت.
"Je pense, donc je suis."
می اندیشم، پس هستم.
این همان عبارت سنگین است که بعداً در Principia philosophiae به زبان لاتین چنین شکل گرفت:
"Cogito, ergo sum."
اینجا انسانیت ماهیتاً از جسمانیت فاصله می گیرد. چون «هست و بود» ما در جسمانیت ما نیست، بلکه در عقلانیت ما است. یعنی در اندیشه و اندیشیدن است. چون اندیشه از عالم معنی است، از خود ابدیتی دارد بیرون از مادیت وجود ما.
تفاوت این اندیشیدن در فرهنگ تعصب اندوده اروپایی که از عاطفه تهی گردیده بود صرف بخش این حقیقت را روشن کرد که: «می اندیشم، پس هستم.»
تفاوت بین این دیدگاهٔ صرف فلسفی و دیدگاهٔ فراگیر و جامع عرفانی این است که درعرفان عشق و زیبایی جز لا یتجزای اندیشه پنداشته می شوند که وسیلهٔ کوشش است در کشش به منظور قرب به زیبایئ لایزال که همانا عشق است.
علامه اقبال لاهوری با افزودن بُعد عشق اندیشهٔ «می اندیشم، پس هستم» دیکارت را جان می بخشد و آنرا زیباتر بیان می کند:
در بود و نبود من اندیشه گمانها داشت
از عشق هویدا شد این نکته که هستم من
بلی همان عشقی که حافظ قبلاً به تجلئ آن اشاره کرده بود:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت، دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
حافظ از این هم قدم و قلم فراتر می گذارد. او صرف از کفاف عقل در بود و نبود صحبت نمی کند، بلکه عقل را در بیگانگی توصیف می کند:
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
اقبال هم از پنداشت نقش انحصارئ عقلانیت فاصله می گیرد:
صورت نپرستم من بتخانه شکستم من
آن سیل سبک سیرم هر بند گسستم من
فرزانه به گفتارم دیوانه به کردارم
از باده شوق تو هشیارم و مستم من
زمانی به اندیشه از دیدگاه عالم حسی می نگریم، قداست آن در حاشیه قرار می گیرد، حرمت الوهیت اندیشه زیر پا می شود، اندیشه انسانی می شود، و انسانیت ما در پی تصاحب و مالکیت آن می براید. نفسانیت ما اندیشه را خاکی می سازد یا اقلاً جسمانی می پندارد.
زشت ترین برخورد انسان با اندیشه در حیطه سیاست است. جایی که انسان در واقع با ماهیت انسانی خود در ستیز است. ظلمت صاحبان زر و زور آزاد اندیشیدن را جرم می پندارند و در هر فرصت صداهای بیانگر حقیقت را خفه می کنند. بدتر اینکه چنین روش ظلمانی در برابر روشنئ عقلانیت به نام خدا بر پیکر مردم تحمیل می شود. این روند شرم آور عصر ظلمت اروپایی یا The Dark Ages قرنها بر پیکر اندیشه می تازد تا آنکه عصر تنویر یا The Age of Enlightenment
به مقابله بار می خیزد. اینک پنج صد سال بعد همین ظلمت به جوامع اسلامی سرایت کرده و اختناق اندیشیدن آزاد به نام شریعت بالای مردم تحمیل می شود. این روش به نحوی مترادف با عصر تنویر مدینهٔ منوره است که با عصر ظلمت و تاریکی جاهلیت مکیان در تضاد قرار می گیرد.
در عصر ما مقاومت در برابر روشنفکری و روشن نگری کماکان دوام دارد. زورمندان به هر بهانهٔ آزاد اندیشیدن را تحقیر، تکفیر، و تحریم می کنند و بیشر انرژی شان صرف این می شود که چه طور اندیشه های آزاد را در سکوت بمیرانند.
مگر آزاد اندیشیدن جز لایتجزای آزاد بودن نیست؟ مگر می توان آزاد نیاندیشید؟
مبارزات انسانها در طول تاریخ به دور همین نقطه می چرخند. که هر قدرتمند به خود حق می دهد که دیگران را از اظهار اندیشه های آزاد منع کنند و به بهانهٔ امن و استقرار یا بدتر از آن به نام دین و دولت و خدا و رسول اندیشهٔ آزاد را سرکوب و اسیر وهم خود سازند.
جهان غرب این راز را درک کرد و به اندیشه - بلی اندیشهٔ آزاد - به نام آزادئ بیان قداست قایل شد و اصل اندیشهٔ آزاد در واقع مذهب مدنی تمدن غرب گردید. دانشمند شهیر فرانسه François-Marie Arouet با نام مستعار Voltaire اختناق عصر خود را در کنایه این طور توبیخ کرد:
Je ne suis peut-être pas d'accord avec ce que vous avez à dire, mais je défendrai jusqu'à la mort votre droit de le dire.
ممکن با آنچه می گوئید موافق نباشم، ولی برای اینکه بتوانید آنچه می خواهید بگویید تا دم مرگ از حق بیان تان دفاع خواهم کرد.
در جوامع به نام مسلمان مغایر و مخالف این روش تا دم مرگ می کوشند مردم را از بیان حق منع کنند.
بزرگترین مشکل پیشرفت جوامع به نام مسلمان عقب نگری و عقبگرایی آنها است. در این جوامع مردم ترجیح می دهد با اندیشه های کهنه پیر شوند تا با اندیشه های نو زنده و جوان بمانند. تداوم این خواب غفلت اعتیاد مرگبار است که در آن هر خرافه را با همه کراهت آن به نام رسوم و عادات می پذیرند. رسم یعنی پی دیگران رفتن بدون آنکه بدانند کجا می روند، عادت یعنی تکرار عمل بدون پرسش. در هردو کفران نعمت است چون از اندیشه و تعقل که انسانیت ما در آن تعریف می شود استفاده لازم به عمل نمی آید. همین ذهنیت مردم را به تسلیمی به سیل و سیر حوادث قرار می دهند که زورمندان از آن بهره بردارئ ناجایز می کنند.
جوامع اسلامی هرگز به اعتلای واقعی نخواهد رسید تا آنکه اصل تفاوت اندیشه و آزادی اندیشه را به سبب قداست آن احترام نگذارند. به فحوای اینکه خداوند حال هیچ جامعهٔ را تغییر نمی دهند مگر آنکه آنها خود وضع خود را تغییر ندهند» «إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ» (آیهٔ ۱۱، سورهٔ الرعد). این هم مسلم است که در اجرای این امر لازم نیست به دیگران اتکا کنید چون مسؤلیت امور انفرادی است، نه اشتراکی و هرکس مسؤل اعمال خود است، «وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى» (آیهٔ ۱۸، سورهٔ فاطر). پس ما در زمین و زمان مسؤل تغییر وضع خود هستیم. چون شرایط مکان و زمان پیوسته در تغییر اند، باید مطابق آن همیشه تازه اندیشید.
تازه نگرئ اندیشهٔ خلاق است که همواره با حساسیتها روبرو می شود. اندیشهٔ آزاد است که به اسارت گرفته می شود، به دار کشیده می شود با غل و قین و فانه شکنجه می شود. تجدد گرایئ اندیشهٔ آزاد است که در ظلمت جهل افکار پوسیده می میرد. بلی اندیشهٔ آزاد است که حرمتش تحریم می شود و قداستش تکفیر می شود. و با تکفیر اندیشهٔ آزاد مدنیت جامعه مفهوم و کرامت انسان ارزش خود را از دست می دهد.
با زمانه مساز، زمانه بساز.